بر گل نشست قایق بی بادبان من

بر گل نشست قایق بی بادبان من
ناگاه تیره شد همه جای جهان من
ماندم میان ورطه ای از انتظار و ترس
از حرکت ایستاد زمان و مکان من

چشمم به هر طرف به امیدی روانه شد
موجی سوار موج دگر بود و می گذشت
دریا نشسته بود در آغوش ساحل و
سمت نگاه منتظرم هیچ برنگشت


ماهی در عمق آب و پرنده در آسمان
درگیر شور و حرکت و غوغای زندگی
خورشید و ابر و باد همه گرم کار خود
ماندم میان مرگ و تمنای زندگی

در اوج بی کسی و نفس های تلخ ترس
ناگاه از درون خودم یاوری رسید
تنها کسی که چشم امیدم ندیده بود
آن بی کرانه ای که صدای مرا شنید

دست مرا گرفت و به سمت خودش کشید
آن رشته های سست امیدم گسسته شد
نور نگاه من شد و بعد از رهایی ام
پلکم جز او به روی همه چیز بسته شد


عظیمه ایرانپور

من از تعریف‌کردن عاجز

من از تعریف‌کردن عاجز
از تصویر کشیدن بیزار
و برای حرف زدن خسته

من از شعر سرودن گاه
بیدار میشوم بیدار
و حرف‌های ناقص خود را
جویده و جویده ...

از دردهایی که پایان ندارند
از مسکّن ها و راه های عبورشان
که مبارکند از بغض‌های بریده
از خواب‌پریدن‌ها
خواب تو را دیدن‌ها
از همه چیز دل‌کندن و پس‌زدن آرزوها
رنجیده و ترسیده...

دیگر بس است این همه اندوه
و فراوانی آن
در گلوگاه آدمی...


آرش باقری

می شکنم سَد خویش، مِی کُنم این پَرده رِیش

می شکنم سَد خویش، مِی کُنم این پَرده رِیش

یوسف گمگشته را، کَشف کُنم در خویش

باز زلیخا تویی بَر سَر این چاه  تویی

راه تو بین در پیش، بوسه بزن بر خویش

درد مرا داد داد، عزم به  بیداد داد

چشم پُر از گَرد خود، دیدن فرهاد داد

در دل من غُصه ها  شاه پری قِصه ها

در پس فکر کَرم، زورق فریاد داد

گفت که بگذار  رَه، وِرد که بی فایده است
حِس دو چشمان هُو، قدرت والا داد


مهدی سمرقندی

به هُرم لحظه ئ دیدار

به هُرم لحظه ئ دیدار
وهُرم لب به لبانت
به دایره ای که دودستت
و آگوُشی که خیال است
و لمحه ای که من آن دم
که لمس میوه ممنوع
به انفصالِ سر انجام
قسم که خواهش جانی
دوباره گر تو بیایی
بهشت را به غرامت
دهم به سرخی گونه
دهم به میوه ممنوع
اگرچه زهر گوارا ست
اگرچه دام پلیدیست
کِشد به کفر و دنائت
اگر چه نسل مرا این
هنوز قلب مصمم
به آگوشی که خیال است


احمد صحرایی

همانا حالی بهتر خواهد آمد

همانا حالی بهتر خواهد آمد...از پنجره ی رو به گل های کاغذی...

درست در نیمه شبی نزدیک...

همانجا که تقاطع نگاهم به گیسوانت آتشی میزند و میسوزاند مرا در دل این خانه...


نرجس خاتون جهانتیغی

تو بیا و تو بیا باز به اِصرارم رس

تو بیا و تو بیا باز به اِصرارم رس
تو بیا و تو بیا زود به افکارم رس

لب دریا به لب لعل تو پیوندم شد
تو لبم پس بزن و باز به اَسرارم رس

من که با هر قلمی شعر تو میگویم و بس
تو بیا باز به داد دل اشعارم رس

یار تنهایی من بوی تنت شد جانا
عطر پیوند بیا با قدم یارم رس

عاشقی را همه گفتند به اینجا ره نیست
پس تو افسانه من زود به این شهرم رس

همه ذکرم تو بیا و تو بیا، رد دادم
تو به این جان خراب و دل بیمارم رس

شده انبار نگاهم خفقان عشقت
جسدم خفته بر اب است به انبارم رس


گل باغم همه چیدی، نگران شد رزوان
چون گلی تازه برامد تو به اثارم رس

مهدی صداقتی

هنوز هم گرمای حضورت

هنوز هم گرمای حضورت
لحظه ای مرا به حال خود رها نکرده است
ای یار پاییزی من
تو را در کدامین فصل انتظار کشم
از تو می پرسم ای غریبهٔ آشنا
فصل وصل تو را چه بنامم
مرا با چشمان زیبای تو حرف هاست
تو نبودی و من تمام شبم را مهمان چشمان تو بودم
مست و شیدا
آرام و دلنشین
و گاهی هم مات و مبهوت
از تو می پرسم ای باد خزان
از تو که هر روزت صدای خش خش برگ های پاییزی را همدم است
خانهٔ دوست کجاست؟
از پس کدامین پنجره آوای دوست داشتن را به خانه دلم هدیه دادی
بخوان مرا
صدای دلنوازت
بهانه ایست برای بودن
و ماندن
و اما من همچنان تو را می جویم
تویی که هنوز گرمای حضورت
لحظه ای مرا به حال خود رها نکرده است ...


علی احمدیان

آتش زدی بر جانم، دانم خبر داری

آتش زدی بر جانم، دانم خبر داری
میدانی و می‌دانم، افسونگری داری
در مسلخ چشمانت افتاده و خیزانم
بازیچه تو گشتم، اینرا تو میدانی
تا کی بسر کویت، محزون نشینم من
افسون به عشق تو، چله نشینم من
وقتی که بشور گفتی، عشقت ازلی باشد
فریادی درونم گفت،افسوس چنین باشی

خرسند از این عاشق، کز زیر پات افتاده
مغرور و خرسندی در دام تو افتاده
این دل به تمنایت، دل از همه ببریده
با دیده خونبارش، تسلیم تو گردیده
در پیش و پس امروز، درمانده و بیمارم
تو مرحم این دردی، میدانی و میدانم
روزی که مرا راندی، از چشم ترم خواندی
دانی چه ها کردی، دانم که میدانی

جلیل ربانی