زیبا شده ای در قاب عکسی که به دریاست
نقاشییت کرده اند انکار که خود رویاست
زیبا شده ای و عاریه از ماه گرفته ای بدان
خورشید گشته ای آنچه که در تو پیداست
من در عطاردم و تو هم در خوشه پروین
ازشب گذر کردیم و در سما هم غوغاست
شالی بسر داری و تو لباس فرشته هاست
آیین عشق یافته ای و بر تو هم زیباست
باریست که امانت گرفته ام از خالق جهان
راهیست که پیموده ام در جهان یکتاست
عاشق نزاییده کسی مراتو عاشقم کرده ای
از جعفری فرار مکن که در دلم نجواست
بارها گفتم دلم در دام توست
طوطی طبعم اسیر بام توست
پا به پا اندر پی هر گام توست
پا پی و پیگیر هر پیغام توست
پی نبردی با همه پیگیریش
این دل بیچاره رام کام توست
مثل شیرین سر به سودایی زده
این دگر از اعظم آثام توست
هرچه بی داد است ای شیخ شهاب
از صفیر کِلک خون آشام توست
شهاب سنگانی
امروز هم آسمان دلم صاف و
پرنده های اقبالم خوش میخوانند
هوا خوب است
مادر هست
در بقچه ی ثانیه ها لبخند هایش مانند نان گرم است
عطر بودن
و داشتن یک پشتی پشتوانه
و دستی که چون زنجیر بر دلت انداخته
و دوستت دارد
مادر هست هوا خوب است
در زمستان دلم بی وقفه چون خورشید تابید
و مرگ سرد را به پشت ابرهای عدم فرستاد
فصل، فصلِ مهر آفرینی ست
گرچه زمستان است
مادر را دور گردنم میپیچم چون شالی از جنس آغوش
مادر را میپوشم در دستانم در لحظه ی دعا
هوا خوب است و دلم دیگر برف نمیخواهد
هوا خوب است و ته جیب دلم سوراخ نیست
مادر در جیب من است
چون برکت
هر روز دعایش را با نان و پنیر ون چای گرم قورت می دهم
و مهرش را در خود هضم می کنم
و از انرژی اش
غم میسوزانم
هوا خوب است و مادر خوب است
سارا سادات پرشاد
وقتی چشـم وا کردم، چهره ی ماهت دیدم
وقتی وا کردی چشم، چشـم به راهت دیدم
وقتی خواستـــــی بـروی، دل نگرانت دیدم
شـاد گشتم که خُــدا، پشت و پناهت دیدم
سلیمان بوکانی حیق
به فریادم گفتم هیس
بغضی شد و در گلو گم شد
شد چشمانم از اشک خیس
تو معنی کرده بودی که سکوتم شد
همه آن واژه های فریاد که خفه شد در من
همه تار و پود من از عشق به تو بود
و یادم هست
آن خاطرات و دوران سخت
مرا بهتر زمن احساس می کردی
تمام جان تو می کرد با من
حس همدردی
حس نوع دوستی
حس عشق و هماغوشی
در آن ایام هم
یار و یاور تنهاییم بودی
می دانستم و پنهان نمی کردی
عشق و مهربانی را
چه زود کردی فراموش
شد آتش عشق خاموش
و حالا خوب میدانم
که دلتنگی تو هم به مانندم
ولی من عذاب بی تو را دارم
می نالم و می گریم
و اشک عاشقی می بارم
عسل ناظمی
و ندانستم که چگونه شد
اشتیاقت در دل پیدا شد
گویا بالهایم را با تو باز یافتم
و نیز نورم را
و سورم را
تنها آن زمانی دریافتم
که تو و خود را
بر فراز جویباران کوهساران
در پرواز میدیدم
تو میخواندی و میخندیدم
و چه شیرین آغاز شد این عشق
گویا که از بهر دیدار تو
بر دور خودم تار میتنیدم
و با هرقدمت هر گامت
میشنیدم ز دور نجواهای عشق
گویا که قدم هایت
شاهدی بر این عشق پاک
و گواهی از این جام جوشان بود
تو مرا میبری با خود
تا مرز نور و جاودانگی
تا ورای بقا و دیوانگی
چنان طربی در دلم انگیزی
که گویا همه عمر
ثانیه هایم انتظار آهنگ تورا میکشیدند
و دیده هایم در ثانیه میرقصیدند
و لحظاتم را ساده
در این انتظار میبخشیدم
اما تو به راستی مسافری از کدام دیاری؟
از کوی پرنور شیدایی
یا از سرزمین عشق و رسوایی
نمیدانم چگونه ماهرانه زیرکانه
جام وجودم را از محبتت لبریز کردی
آن را بالا بردی و
به سلامتی نوش کردی
اما بگذار در این لحظه که ثانیه ها عریانند بگویم
ندانستم چگونه شد
که اشتیاقت در دل پیدا شد
ولی به اندازه وجود حیات در تمام ذرات وجودم
دوستت دارم...
مبینا سلطانلو
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
خبرت هست ، تو نباشی
قلب من ...
شهر دلم اینجا نیست ؟
دلم اما میگفت ...
شهر من چشمانی است ، منتظر چشم به راه
تو بگو ...
شهر من ، چشم تو بود ؟
گره ام
گره ام حلقه گیسوی تو بود؟
شهر من گرم که نه ، سردی دستان تو بود؟
شعر شاعر هر وقت،
کوچ می کرد ز گرمای تنت ،
کوچ می کرد ز چشمان ترت
جان می داد...
به گمانم،
نفسش بند نفسهای تو بود ...
حجت هزاروسی
یادم میآید
قهوهایهای کافه
و سوز سرمایی که از پنجرهی نیمه باز
هوای گرم کافه را میبلعید
وصدای ملایم پیانو انتظار را برایم شیرینتر میکرد.
اما نیامدنت
یک دولواپسی غریبی بود..
یادم میآید
که نگاهم از لوازم به رنگ شکلات کافه سُرانده میشد
و با قهوهی روی میز تلاقی میکرد
و رنگهای کلاسیک در مغزم رژه میرفتند و این رنگها مرا رساندند به چشمان تو
برای لحظاتی طولانی روی نگاهت قفل شدم
برای لحظاتی قهوههایی که از چشمانت
بیرون میزد
طعمش عجیب بود و دوست داشتنی
.بی اختیار آن شاخه رُز سفید روی میز را برداشتم و گل بوسهی بر آن کاشتم و
و کنار لبهایت گرفتم؛
گل را عمیق نفس کشیدی و خندیدی..
خندیدی
و صدای خندهات هنوز هم
به گوش من میرسد.
و من
هنوز یادم میآید
عسل محمدی