ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
وقتی دل شکست دیگر آدمِ قبلی نمیشوی..
ذهنات پر از سوالهای بیجواب و از خندههایت تنفر ترشح میشود
باید دردهایت را پشت لبخندت پنهان کنی؛
و قلبات را از سقوط ناخواستـه نگهداری؛
میدانم روزهایی است کـه بین غم و خستگیِ روحات گیر میکنی؛
پس تغییر کن و تنهاییات را قاب بگیر
تا مجبور نشوی برای جا شدن در قلب دیگری
خودت را بارها و بارها خرد کنی
باید یاد بگیری درد، جزئی از زندگیات باشد
اما پانسمانِ زخم دیگران نباشی؛
با برخی آدمها ارتباط نگیری
وحتی اگر احساس میکنی حرفهای ناگفتـه، پیرت کنند؛
سکوت اختیار کنی؛
خودت بهتر میدانی
در دنیایی کـه حرف زدنات را بایگانی میکنند
سکوتت بهتر ترجمـه میشود
باور کن..
دل کـه بشکند
جراحتی دارد تسکین ناپذیر
و زخمهایی کـه بی وقفـه روی هم
تلنبار میشوند راه گریزشان در بی تفاوتیست
پس یک باغ زخمی نباش
کـه گلهای زخمی شکوفـه نکنند؛
تن بی وطنات را محتاج نوازش دیگران قرار نده..
و روح مجروحات را خودت درمان کن؛
زنده باش...حتی بـه رنج
زندگی کن...اگر چـه تلخ
ادامـه بده...و بـه کسی تکیـه نکن.
عسل محمدی
یادم میآید
قهوهایهای کافه
و سوز سرمایی که از پنجرهی نیمه باز
هوای گرم کافه را میبلعید
وصدای ملایم پیانو انتظار را برایم شیرینتر میکرد.
اما نیامدنت
یک دولواپسی غریبی بود..
یادم میآید
که نگاهم از لوازم به رنگ شکلات کافه سُرانده میشد
و با قهوهی روی میز تلاقی میکرد
و رنگهای کلاسیک در مغزم رژه میرفتند و این رنگها مرا رساندند به چشمان تو
برای لحظاتی طولانی روی نگاهت قفل شدم
برای لحظاتی قهوههایی که از چشمانت
بیرون میزد
طعمش عجیب بود و دوست داشتنی
.بی اختیار آن شاخه رُز سفید روی میز را برداشتم و گل بوسهی بر آن کاشتم و
و کنار لبهایت گرفتم؛
گل را عمیق نفس کشیدی و خندیدی..
خندیدی
و صدای خندهات هنوز هم
به گوش من میرسد.
و من
هنوز یادم میآید
عسل محمدی
دلتنگی ...
دستان زخمیست، که پشت بغضی حجیم
پنهان میشود
بذر میپاشد؛ رگ به رگ،
سلول به سلول،
در تن و روحم
جوانه میزند
تا نتوانم
ویرانههای دلم را
از غبار دلتنگیات بتکانم
تنهایی...
چونان گیاه مسمومی
در حنجرهام رشد میکند
تا نگذارد شبها خاطراتت را از دفتر ذهنم
بیرون بکشم
نمیدانم تا به کی تن نحیفم را میان رختخواب پهن کنم
و مویرگهای پیچ در پیچ مغزم
از نبودنت تیر بکشد
رنجها ...
چه فرق میکند
کوچک و بزرگشان
در شکار جانم به سر میبرند
دیگر یقین حاصل نمودم
به سر میرسد این قصهی تلخ؛
اما در گلو گیر میکند .
عسل محمدی