یادم می‌آید قهوه‌‌ای‌های کافه

یادم می‌آید
قهوه‌‌ای‌های کافه
و سوز سرمایی که از پنجره‌ی نیمه باز
هوای گرم کافه را می‌بلعید
وصدای ملایم پیانو انتظار را برایم شیرین‌تر می‌کرد.
اما نیامدنت
یک دولواپسی غریبی بود..
یادم می‌آید
که نگاهم از لوازم به رنگ شکلات کافه سُرانده می‌شد
و با قهوه‌ی روی میز تلاقی می‌کرد
و رنگ‌های کلاسیک  در مغزم رژه میرفتند و این رنگها  مرا رساندند به چشمان تو
برای لحظاتی طولانی روی نگاهت قفل شدم
برای لحظاتی قهوه‌هایی که از چشمانت
بیرون می‌زد
طعمش عجیب بود و دوست داشتنی
.بی اختیار آن شاخه رُز سفید روی میز را برداشتم  و گل  بوسه‌ی بر آن کاشتم و
و کنار لبهایت گرفتم؛
گل را عمیق نفس کشیدی و خندیدی..
خندیدی
و صدای خند‌ه‌ات هنوز هم
به گوش من می‌رسد.
و من
هنوز یادم می‌آید


عسل محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.