دلتنگی ...

دلتنگی ...
دستان زخمی‌ست، که پشت بغضی حجیم
پنهان می‌شود
بذر می‌پاشد؛ رگ به رگ،
سلول به سلول،
در تن و روحم
جوانه می‌زند
تا نتوانم
ویرانه‌های دلم را
از غبار دلتنگی‌ات بتکانم
تنهایی...
چونان گیاه مسمومی
در حنجره‌ام رشد می‌کند
تا نگذارد شب‌ها خاطراتت را از دفتر ذهنم
بیرون بکشم
نمی‌دانم تا به کی تن نحیفم را میان رختخواب پهن کنم
و مویرگ‌های پیچ در پیچ مغزم
از نبودنت تیر بکشد
رنج‌ها ...
چه فرق می‌کند
کوچک و بزرگشان
در شکار جانم به سر می‌برند
دیگر یقین حاصل نمودم
به سر می‌رسد این قصه‌ی تلخ؛
اما در گلو گیر می‌کند .

عسل محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.