و ندانستم که چگونه شد

و ندانستم که چگونه شد
اشتیاقت در دل پیدا شد
گویا بالهایم را با تو باز یافتم
و نیز نورم را
و سورم را
تنها آن زمانی دریافتم
که تو و خود را
بر فراز جویباران کوهساران
در پرواز میدیدم
تو میخواندی و میخندیدم
و چه شیرین آغاز شد این عشق
گویا که از بهر دیدار تو
بر دور خودم تار میتنیدم
و با هرقدمت هر گامت
میشنیدم ز دور نجواهای عشق
گویا که قدم هایت
شاهدی بر این عشق پاک
و گواهی از این جام جوشان بود
تو مرا میبری با خود
تا مرز نور و جاودانگی
تا ورای بقا و دیوانگی
چنان طربی در دلم انگیزی
که گویا همه عمر
ثانیه هایم انتظار آهنگ تورا میکشیدند
و دیده هایم در ثانیه میرقصیدند
و لحظاتم را ساده
در این انتظار میبخشیدم
اما تو به راستی مسافری از کدام دیاری؟
از کوی پرنور شیدایی
یا از سرزمین عشق و رسوایی
نمیدانم چگونه ماهرانه زیرکانه
جام وجودم را از محبتت لبریز کردی
آن را بالا بردی و
به سلامتی نوش کردی
اما بگذار در این لحظه که ثانیه ها عریانند بگویم
ندانستم چگونه شد
که اشتیاقت در دل پیدا شد
ولی به اندازه وجود حیات در تمام ذرات وجودم
دوستت دارم...


مبینا سلطانلو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.