داخل جنگل

داخل جنگل
در پیچ و خم درختان افرا
در حجمی از غلظت مه آلوده هوا
فرشی از الوان نارنجی و زرد بر زمین
وحوشی افسار گسیخته در کمین
جاری باشد
احساساتمان در رودخانه ای جوشان
در ورای آن باد خروشان
سکوت سرشار
چون موجودات جنبنده در زیر زمین
و مرور شود در ذهنمان
نغمه های شاعرانه لامارتین
پرواز روح بر فراز آن زندگان
خندیدن جنبندگان
و ما بنوازیم قطعه ای
که نقطه ی اوج آن تهیست
تا آزاد باشد صعود
بر فراز هست و بود
شنیده شود صدای کلاغ
از آن دوردست های نزدیک
چون آهنگ هول آذرخش
در گوش چنبره زده سنجاب
در بطن درخت
سرشار از ترس و اندوهی آتشین
و محو شویم باهم در این هنگام
در آن ابرهای خاکستری
آن توده های حجم کبود
آنجایی که در می آمیزد مرگ و زندگی
و باز پس دهیم
خاک و باد و آتش و آبی
کزان آمد پدید
این فعلِ وجود
وان نیست پرید...

مبینا سلطانلو

من با آفتاب رابطه ای دیرینه دارم

من با آفتاب رابطه ای دیرینه دارم
با آن ابرهای سفید
پرندگان در حال پرواز...
از شعاع دور نور می آیم
دشت آسمان را می‌پیمایم
میروم به سمت باران
تا آن افق نامشهود...
در راز گل سرخ می زی ام
در ثانیه ها زرد
میان تصویر احساس...
هم صحبت شده ام با شکوفه های یاس
جاده رنگین کمان را پیموده ام
و رسیده ام به دریای آبی روز
من با آفتاب،نور،آسمان و کل جهان
رابطه ای دیرینه دارم...


مبینا سلطانلو

و ندانستم که چگونه شد

و ندانستم که چگونه شد
اشتیاقت در دل پیدا شد
گویا بالهایم را با تو باز یافتم
و نیز نورم را
و سورم را
تنها آن زمانی دریافتم
که تو و خود را
بر فراز جویباران کوهساران
در پرواز میدیدم
تو میخواندی و میخندیدم
و چه شیرین آغاز شد این عشق
گویا که از بهر دیدار تو
بر دور خودم تار میتنیدم
و با هرقدمت هر گامت
میشنیدم ز دور نجواهای عشق
گویا که قدم هایت
شاهدی بر این عشق پاک
و گواهی از این جام جوشان بود
تو مرا میبری با خود
تا مرز نور و جاودانگی
تا ورای بقا و دیوانگی
چنان طربی در دلم انگیزی
که گویا همه عمر
ثانیه هایم انتظار آهنگ تورا میکشیدند
و دیده هایم در ثانیه میرقصیدند
و لحظاتم را ساده
در این انتظار میبخشیدم
اما تو به راستی مسافری از کدام دیاری؟
از کوی پرنور شیدایی
یا از سرزمین عشق و رسوایی
نمیدانم چگونه ماهرانه زیرکانه
جام وجودم را از محبتت لبریز کردی
آن را بالا بردی و
به سلامتی نوش کردی
اما بگذار در این لحظه که ثانیه ها عریانند بگویم
ندانستم چگونه شد
که اشتیاقت در دل پیدا شد
ولی به اندازه وجود حیات در تمام ذرات وجودم
دوستت دارم...


مبینا سلطانلو