تو صبور ،بی انتظار
من کم طاقت ، پر از انتظار
تو نا امید و سختکوش
من امیدوار ، آرام ،
و در انتظار رسیدن
تو حامل لبهایی که میخندند
من عبوس و به ظاهر افسرده
تو میخندی بی آنکه در دل موجی از شادی برخیزد
من...
من آشوب ،
میگویی ادامهی آغازی اجباری را بر دوش میکشی
من پایان
ساحل آرامشم ...
رویای به تو رسیدن نباشد
در دریا
چاره ای جز عاشق شدن نیست...
حجت هزاروسی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
خبرت هست ، تو نباشی
قلب من ...
شهر دلم اینجا نیست ؟
دلم اما میگفت ...
شهر من چشمانی است ، منتظر چشم به راه
تو بگو ...
شهر من ، چشم تو بود ؟
گره ام
گره ام حلقه گیسوی تو بود؟
شهر من گرم که نه ، سردی دستان تو بود؟
شعر شاعر هر وقت،
کوچ می کرد ز گرمای تنت ،
کوچ می کرد ز چشمان ترت
جان می داد...
به گمانم،
نفسش بند نفسهای تو بود ...
حجت هزاروسی
و زمانی که یاد گرفتی
بین خطوط را بخوانی
متوجه می شوی که مردم اغلب یک چیز میگویند
اما احساسات آنها کاملا متفاوت است
ناگهان متوجه می شوی
که گاهی لطافت پشت گستاخی پنهان می شود
و اشتیاق پشت آرامش
پشت خنده غمی بزرگ نهفته است
و بعد از بی تفاوتی قلبی داغ و عاشق...
مردم ازچیزی که آنها را آسیب پذیر می کند
شرم دارند و غیر مسلح آن را رها کرده
و از روح زخمی شان محافظت می کنند
انسان هر چه بیشتر رنج بکشد
بیشتر بسته می شود
وقتی خواندن بین خطوط را یاد بگیری
شروع می کنی به فهمیدن آدمها
آنها را واقعا خواهی دید...
حجت هزاروسی
چرا یکی یکی؟
چرا به نوبت؟
بیایید همگی با هم از این دنیا برویم
قشنگ نیست؟
همگی با هم
دوش به دوش
کسی هم دلش برای کسی تنگ نمی شود
اشک نمی ریزد
هر کس هم دوست ندارد می تواند بماند
چطوراست؟؟؟
آرام باش عزیز من
آرام باش...
حکایت آمدن و رفتن است زندگی
گاهی گریه نوزاد،
برق و بوی زندگی،
ترشح شادمانی،
گاهی هم مرگ،
چشمهای مان را میبندیم،
همه جا تاریکیست.
آرام باش عزیز من،
آرام باش
دوباره همه با هم متولد می شویم
و طلوع آفتاب را میبینیم،
زیر بوته ای گون،
یا بر فراز قله،
این دفعه درست از جایی که تو دوست داری، طلوع میشود...
حجت هزاروسی
هنگامی که دو ابر که مدتی مدید در آسمان سرگردان بودهاند،
و سرانجام بههم میرسند.
پیوندی پرشور و ناب همچون سرشت خودشان
شکل میگیرد
شدت این شوق به حدی است که رعد و برق میزند
میزند
و تا مدت ها در آسمان می بارند
این پیوند همان عشق است، عشق راستین.
می بارند تا تمام شوند به پای هم
مذهبی که معشوق را به مقام خدایی میرساند.
معشوقی که سرچشمهٔ حیاتش
از خودگذشتگی و اشتیاق است
و نزد او بزرگترین ازخودگذشتگی،
شیرینترین لذت است.
این همان عشقی است.
که تو در من زنده میکنی...
آری
دوستت دارم
پیش از آنکه بباری
دوستت دارم پیش از آنکه لباست نمناک شود
دوستت دارم قبل از آنکه دست هایت را باز کنی
دوستت دارم پیش از آنکه زیر تمام درختها بباری ام
دهانم را ببند
دهانم را ببند
آرام پرکن آسمان را از پرهات
نم نم ببار
تا بخار بگیرد شیشه های ماشین را
برای بهانه گرفتن امروز دلیل خوبیست
امروز ریه هایم پراست از هوای باریدنت
بیا
از هرسمتی که باران می آید...
حجت هزاروسی
برای خودت کافی باش
بقیه دنیا میتوانند صبر کنند
صبر کنند تا خنک شود
درست مثل
یک فنجان قهوه
زندگی
گاهی سیاه است ، تلخ و داغ
سیاه، تلخ و داغ...
می شود شیر ریخت
تا روشن شود
شکر ریخت
تا شیرین شود
و کمی صبر کرد
تا خنک شود
نبودی تا برایت قهوه ترک دم کنم
حالت خوب شود
حالمان خوب شود...
حجت هزاروسی
باید به زندگی بازگشت
با گذر از اندوه
چه زندگی سیهرویی
که جز با گذر از اندوه دوست داشتن نمیتوان به آن بازگشت...
در من
صدای خسته ای میخواند
مبتلا شده ای...
بی درمان شب هایت
بی درمان فردایت
و من آرام میگفتم
درد هایم را دوست دارم
زخمه بزن، زخمه بزن
من دوباره کوک خواهم شد
و وقتی با آهنگ لب خوانی می کند و چشم را از پنجره به بیرون دوخته است؛ چه اندیشه و احساسی در ذهن و ضمیر دارد؟
هر چه هست از شمایل نگاهش پیداست اندیشه و احساسی به رنگ روشن است.
به رنگ روشن آفتابی...
حجت هزاروسی
هنوز گاهی میان کوچه های خیالت گم میشوم
حافظه ام به خطا میرود
آدم ها را نمی شناسم
وحذف می شوم میان پیاده روی یک خیابان
گنگ می شوم میان
صدای بوق ماشینها و پچ پچ عابر ها...
رنگهای چراغ قرمز مرا اشتباه می گیرند
و قهوه فروش نبش خیابان
مرا نمی شناسند
من دیگر
آدمها را بلد نیستم
در من
صدای خسته ای میخواند
مبتلا شده ای...
بی درمان شب هایت
بی درمان فردایت
و من آرام میگفتم
درد هایم را دوست دارم
زخمه بزن، زخمه بزن
من دوباره کوک خواهم شد...
حجت هزاروسی
دوام نمی آورد و
دیر یا زود باد های موسمی
شاخه هایش را می شکستند
حتی شکوفه هایش را زیر ساقه های بلندش پنهان میکرد
گاهی در جهت باد خود را خم میکرد
تا کمتر بشکند
گاهی اما می ایستاد به صدای خرد شدن سرشاخه های بلندش گوش میکرد
او تنها بود
انتهای قله...
نارونی که حالا همه چیز ش را به باد سپرده بود....
حجت هزاروسی
ساز ک کوک شود یا شاد مینوازد یا غمگین
یا محلی یا سنتی...
گفتی مهربان شده ای ؟؟؟
آری
تو که باشی ساز من کوک میشود
کوک میشود روی مهربانیت
میشود راحت تکیه داد , شعر گفت , و اهنگ تو را نواخت...
اصلا میشود قفلی زد روی آهنگ تورج شبانخانی و از چشمهای تو گفت ...
هنوزم چشمای تو مثل شبای پر ستاره است
هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوباره است
عمر دوباره که نه جان دوباره
انگار یک جان ب جانم اضافه میشود,
و یک کوک تازه ب سازم
تمام...
حجت هزاروسی