بر گل نشست قایق بی بادبان من

بر گل نشست قایق بی بادبان من
ناگاه تیره شد همه جای جهان من
ماندم میان ورطه ای از انتظار و ترس
از حرکت ایستاد زمان و مکان من

چشمم به هر طرف به امیدی روانه شد
موجی سوار موج دگر بود و می گذشت
دریا نشسته بود در آغوش ساحل و
سمت نگاه منتظرم هیچ برنگشت


ماهی در عمق آب و پرنده در آسمان
درگیر شور و حرکت و غوغای زندگی
خورشید و ابر و باد همه گرم کار خود
ماندم میان مرگ و تمنای زندگی

در اوج بی کسی و نفس های تلخ ترس
ناگاه از درون خودم یاوری رسید
تنها کسی که چشم امیدم ندیده بود
آن بی کرانه ای که صدای مرا شنید

دست مرا گرفت و به سمت خودش کشید
آن رشته های سست امیدم گسسته شد
نور نگاه من شد و بعد از رهایی ام
پلکم جز او به روی همه چیز بسته شد


عظیمه ایرانپور

نوعی از غم در نگاه هر کسی پنهان شده

نوعی از غم در نگاه هر کسی پنهان شده
هرکسی که واقعا مصداق یک انسان شده

آدم از غم ها به شادی می رسد، از شب به صبح
دردها گاهی به دست اشک ها درمان شده

حس زیبای رهایی از تن دیوار را
خوب می فهمد کسی که مدتی زندان شده

رقص در بین گلستان را به همراه نسیم
قدر می داند گلی که ساکن گلدان شده

قدر ساحل را غریق خسته ای فهمیده که
در دل شب سرنشین قایق شیطان شده

سرزنش هرگز نخواهد کرد مجنون را کسی
که به جانش داغ لیلا شعله ای پنهان شده

قدر خورشید و نگاه روشنش را آن کسی
خوب می داند که در بی راهه سرگردان شده

وعده داده آسمان بعد از تمام رنج ها
می رسد روزی که سختی های ما آسان شده


عظیمه ایرانپور

هوا, هوای غریب غروب پاییز است

هوا, هوای غریب غروب پاییز است
نگاه مردم شهر از شراره لبریز است

رسیده شعله ی آذر به دامن آبان
حضور مهر در این واقعه غم انگیز است
تمام مهر به آتش کشیده شد امسال
نگاه سرخ خزان وحشیانه خون ریز است
دو دست سبز زمینی که مهد رویش بود
اسیر فتنه و آفت شده بلاخیز است
ولی برابر باران و ابرهای سپید
دوام و قدرت باد سموم ناچیز است
ببار بر سرمان آسمان که دور از تو
خزان و هجمه ی زردش خشونت آمیز است


عظیمه ایرانپور

آمدم دنیا برای چه؟ نمی فهمم چرا؟

آمدم دنیا برای چه؟ نمی فهمم چرا؟
بارها پرسیدم از خود: من کجا؟ این جا کجا ؟

روز و شب دنبال ردی از خودم می گردم و
گاه پیدا می کنم ردی میان واژه ها

غرق در مفهوم بودن رفته ام نزدیک هست
از نفس افتادم اما مانده ام در ابتدا

سعی کردم زندگی را رنگ آمیزی کنم
رنگ از رویم پرید و باخت خود را بی هوا

آیه هایی را که از هر سو کنارم می نشست
با نگاهی از تبسم می رسانم تا دعا

فارغ از آذر کنار مهر جا خوش کرده ام
تیر هایی خورده از بهمن ولی اطراف ما

قطره قطره آب باران را به چشمانم زدم
تا نگاهم را بشوید از غبار ادعا

خواب را باید بپاشم در نگاه فاصله
دور از چشمش رسیدن را بسازم بی صدا

در میان واژه ها آرامشم را یافتم
گاه پیدا می کنم در جمع شان یک آشنا

عظیمه ایرانپور