تو بیا و تو بیا باز به اِصرارم رس

تو بیا و تو بیا باز به اِصرارم رس
تو بیا و تو بیا زود به افکارم رس

لب دریا به لب لعل تو پیوندم شد
تو لبم پس بزن و باز به اَسرارم رس

من که با هر قلمی شعر تو میگویم و بس
تو بیا باز به داد دل اشعارم رس

یار تنهایی من بوی تنت شد جانا
عطر پیوند بیا با قدم یارم رس

عاشقی را همه گفتند به اینجا ره نیست
پس تو افسانه من زود به این شهرم رس

همه ذکرم تو بیا و تو بیا، رد دادم
تو به این جان خراب و دل بیمارم رس

شده انبار نگاهم خفقان عشقت
جسدم خفته بر اب است به انبارم رس


گل باغم همه چیدی، نگران شد رزوان
چون گلی تازه برامد تو به اثارم رس

مهدی صداقتی

یا بیا دل را ببر

یا بیا دل را ببر
یا دلم بر اب زن
یا جوابم را بده
یا خودت بر خواب زن

من که زنجیر نگاهم به تو اویخته شد
تو مرا میبینی؟
سا دلم را مثل سنگی زیر پایت بگذارم؟
یا نفس را به نفس های تو پیوند زنم؟


تو چه میخواهی
هرچه خواهی آن شود
قدر این درد بدان
مرگ بران

در کنارت گر بمانم رامم
خفته در آغوشت
همچو خاکستر شدم
گر ز تو دور شوم میمیرم
قلب سرخم ضربان میگیرد
برگ میمیرد
خاک میمیرد
جنگل از داغ نگاهت ضربان میگیرد
جنگلی میمیرد
و شود خاکستر
آنچه خاکستر نشد میمیرد

شعر را میبینی؟
همه در وصف تو این قافیه را باخته است
وزن خود باخته است
شعر هم میمیرد

یا در آغوش همین رهگذر غم تو بمان
یا تو را در قدمم میبینم
حرکتی چون قلمم بر خاکی
جوهری در قلم تصویرگر
دودمانی در نگاهت پیدا
طعم شیرین غمی رستاکی
در زدی خانه خرابم کردی
سر زدی سینه پناهم کردی
تو نگاهی به تناسب به تراکم به تبسم به تله
تو حجابی که مرا پیدا کرد
من به راهت که هدایت نشوم
تو بیا
در شبی با قدم خورشید باش
تو اذانم باش
تو نمازم باش
تو دگر روح و روانم باش
پس چه میخواهی؟

میشکند لیوان
میگذرد ساعت
خنده در باغ عدم میمیرد
اشک خورشید سراسر درد است
موی من تاریک
تو حجابم بردار
نور با خانه من در جنگ است

بلبلی میرقصد
با سردی قدمی برمیداشت
نفسی میچرخد
حال من هم خوب است
کودکی در طلب اغوشم
خشک برگی که رود از هوشم

مهدی صداقتی

میخوانم و میدانی بیمارم و بیداری

میخوانم و میدانی بیمارم و بیداری
بیزار و پریشانی حالم تو که میدانی

در جشن عروسک ها رقصیدم و خندیدم
غمگین و هراسانی حالم تو که میدانی

با مرگ کبوتر ها پرواز کنم شاید
در راه خراسانی حالم تو که میدانی

با ریزش قبرستان روحم به قفس برگشت
در حمد خدایانی حالم تو که میدانی

بیچاره همان گوشی کز صحبت من پر شد
ای مردک سیمانی حالم تو که میدانی

ساغر که رسد ساقی خالی بنما بطری
اغوش فراونی حالم تو که میدانی

< تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم >
گویی که پشیمانی حالم تو که میدانی

امد به سخن جانم: عاشق نشدی برگرد
بشکستم و پیمانی حالم تو که میدانی

< خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو >
میخوانم و میخوانی حالم تو که میدانی

حالم به چه می ماند اخر نتوان گویی
میدانم و میمانی حالم تو که میدانی

رزوان به کجا رفتی خواند چو کسی شعرت
شاید که غزل خوانی حالم تو که میدانی


مهدی صداقتی