مذهب و دین عشق, عبد و عبید ندارد

مذهب و دین عشق, عبد و عبید ندارد
یک رسم کهنه است, حرف جدید ندارد

امیددان بلوری نهان به گنجه ی قلب
نگین روشن و زیباست, ولی امید ندارد


سیاه جامه ی شب صورتِ سیه گیسو
جمیع هرچه سیاهیست, روی سپید ندارد

ز عشق باده ننوشید و زهر آن نچشید
اگرچه جام طلاییست, به دل نبید ندارد

حصول مذهب رندانه است خشکی باغ
اسیر بند جنون است, درخت بید ندارد

محمد مهدی ارجمند

گوهر زیبای خود را من چو دادم بر دگر

گوهر زیبای خود را من چو دادم بر دگر
کور گردد چشم من گر که بجوید یک دگر

او چو گلبرگ لطیف و دست من پیر و نحیف
بهتر آن باشد که آغوشش بگیرد باغبان دگر

می زنم خنجر به سینه , با خم ابروی خود
تا که خالی مانَدَش, از مهر یاران دگر

این بلا با دست من بر گیسویم نازل شده
زانکه او دستش بلغزد بر سر یار دگر

سیل خیزد از تب و تاب سرشک چشم من
گر که لبهایش شود سدی به چشمان دگر

قصه ی بی مهری خود را به دل من چون گویم
گر کسی خوانَد, شود آواره در دشت دگر

می زند آتش زبانه بر دل و روح و تنم
زانکه خود , او را سپردم تا به دستان دگر

آب را ای آسمان بر قلب من اکنون مریز
شسشتو ده صورتِ آن نو گلِ باغ دگر

زانکه هستش شوکران , این طالع و اقبال من
جام شربت خواهمش از دستِ مهروی دگر


او که پر ضرب می زند آن سازِ پُر مضراب را
می روم تا که شود یارش غزل سازِ دگر

من ندانستم چرا فرهاد زِ شیرین بر نتافت
زانکه میدید هست خوشحال با یارِ دگر

می شود عاشق شد و آرامش معشوق نجست؟
راه عشق هم می رود از راهِ ایثار دگر

زرین مهدیه

آسمان صاف است و

آسمان صاف است و
آفتابیش در میان
با تو گفتم اینجا رازیست
در سینه نهان
می زده و مست و مدهوش
می‌روم آنجا که خورشید جهان
سال‌ها گذشت از جوانی ما
هنوز هم می‌گویند از فلان و بهمان
پایانی ندارد کار ما
آنجا که نداشت شروعی بر زمان
بیا ای شوخ چشم دل داده به من
بگذار تا ببینم تو را با این دو چشم حیران

مهرداد درگاهی

ما تا خودمان میشویم

ما تا خودمان میشویم
تو با چشمهایت قدم می‌زنی !,
من هر روز با آنها به راه میافتم !
و به مخفیگاه خود میرویم !
بیرون از اینجا چشمهایی که راه میروند در خطرند !
این چشمهای فلج
چشم دیدنشان را ندارند!
میدانی من از چیزی فرای جنون در دنیای حساب و کتاب حرف میزنم !
آخر میدانی من هم با قلبم قدم میزنم !
و قلبهایی را که راه میروند پایشان را میشکنند !
ما همدیگر را در مخفیگاهی به نام عشق پناه داده ایم !
انجا موهای تو و دستان من باز است !
ما انجا پوست کنده شده ی خودمان را میپوشیم!
به زخم‌هایمان به جای چسب لبخند میزنیم !
و به جای قرص برای دردهایمان به هم بوسه میدهیم !
غصه میخوریم !
و با اشک دست و صورتمان را میشوییم !
در آغوش هم میخوابیم !
آزادی و عشق همیشه در خطرند !
چاره ای نیست باید بیرون برویم
و تا برگشتن به مخفیگاه
دوباره به اجبار روی پایمان راه میرویم
تا کسی ما را نشناسد !


نادرداوری

دل از تو گر کنم جدا,سرم جدا نمی شود

دل از تو گر کنم جدا,سرم جدا نمی شود
گر بکنم سرم جدا,دلم جدا نمی شود...

جنگ شدید عقل و تن !این من مانده بی سخن
بی تو چگونه می شود حرف ببارم از دهن !

تا تونشسته ای به من,چگونه من رها شوم
بال مرا گرفته ای ,چگونه در هوا شوم


حلقه ی آتش منی,آب نمی رسانی ام‌
سوخت پرم در آتشت, چرا نمی پرانی ام

پاره کن این حلقه را,ختم شود ماجرا
به هردری که میزنم ,بی تونمی شود چرا؟

ببر مرا به پیش خود,یا که خودت به من بیا
جان مرا گرفته ای ,گر شده جان بکن بیا....

حسین وصال پور

بدون تو هیچ اعتباری ندارم

بدون تو هیچ اعتباری ندارم
به دنیای بیهوده کاری ندارم

چرا که نباشی همه هیچ هیچم
رگ و ریشه, ایل و تباری ندارم

من از کوچه بی تو بودن عزیزم
تمنای گشت و گذاری ندارم

کفایت کند سرخی چهره گل
نیازی به سیب و اناری ندارم

به روز ازل باختم هستی ام را
به سر اشتیاق قماری ندارم

خزان و زمستان تفاوت چه دارد
منی را که فصل بهاری ندارم ؟

طلای وجود تو را دارم ای جان
اگر ادعای عیاری ندارم


علی معصومی

ای امیدِ رفته ام ! گاهی به من رو می کنی ؟

ای امیدِ رفته ام ! گاهی به من رو می کنی ؟
خالی ام از های و هو , گاهی هیاهو می کنی ؟

یک غزل از دفترِ شعرِ بهارت می دهی؟
مملو از تنهایی ام , با واژه جادو میکنی؟

من اسیرِ سر به زیرِ ناگزیرِ ظلمتم
آسمانِ تیره ام را غرقِ سوسو میکنی


برگِ زردِ کوچه گردم , آهِ پر دردم ببین
نوبهارم را پر از گلهای شب بو میکنی

من پر از یادش بخیرِ خاطراتِ برفی ام
خیسِ اشکم , این زمستان را تو پارو می کنی

جان فدای خستگی هایت , تو هم چیزی بگو
مثل من گاهی هوای چای لیمو میکنی؟

مهین خادمی

وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان

وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان

چون الف با هر چه پیوندیم تنهاییم ما

 

صائب تبریزی