گوهر زیبای خود را من چو دادم بر دگر

گوهر زیبای خود را من چو دادم بر دگر
کور گردد چشم من گر که بجوید یک دگر

او چو گلبرگ لطیف و دست من پیر و نحیف
بهتر آن باشد که آغوشش بگیرد باغبان دگر

می زنم خنجر به سینه , با خم ابروی خود
تا که خالی مانَدَش, از مهر یاران دگر

این بلا با دست من بر گیسویم نازل شده
زانکه او دستش بلغزد بر سر یار دگر

سیل خیزد از تب و تاب سرشک چشم من
گر که لبهایش شود سدی به چشمان دگر

قصه ی بی مهری خود را به دل من چون گویم
گر کسی خوانَد, شود آواره در دشت دگر

می زند آتش زبانه بر دل و روح و تنم
زانکه خود , او را سپردم تا به دستان دگر

آب را ای آسمان بر قلب من اکنون مریز
شسشتو ده صورتِ آن نو گلِ باغ دگر

زانکه هستش شوکران , این طالع و اقبال من
جام شربت خواهمش از دستِ مهروی دگر


او که پر ضرب می زند آن سازِ پُر مضراب را
می روم تا که شود یارش غزل سازِ دگر

من ندانستم چرا فرهاد زِ شیرین بر نتافت
زانکه میدید هست خوشحال با یارِ دگر

می شود عاشق شد و آرامش معشوق نجست؟
راه عشق هم می رود از راهِ ایثار دگر

زرین مهدیه