هرروز از اولین پل عابر پیاده خودکشی.

هرروز از اولین پل عابر پیاده خودکشی.
پریدن هرروزه بی چتر نجات.
تن داده در این سقوط
تبدیل عادات اعتیاد.

اسب‌ها به تاخت در دشت‌ها.
کمند هوس، حلقه‌حلقه روی زین
دامن نیمه باز مجسمه
چون صدای افتادن سکه‌ها زیر گوش عنصری.

به جفای تازه‌تر
هر روز خیس و تر برای اوج.

حالا تنها، چشم پوشیدنی و تنت
به امیدِ بوی نا.
حالا تنها، تو افتاده از آسمان
روی رؤیای شهرها.

بهرام کیانی

سندی ده تومرا برتورچشمانت

سندی ده تومرا برتورچشمانت

تابگردم من به دور قدو اندامت

عمری خمش بودم تاتو بازارکنی

به رهت پای گزارم جای پایت

سجده کفراست اگرجزبرای توباشد

رخصتی ده تاببوسم دست و دامانت

درسکوتت علما سینه ها چاک کردند

نوبتی شد تا بگویم جان به قربانت

اگرآزادچهارفصل درویش است

درسماع است زشکوه رخ زیبایت


علی اکبری

ای گل یاسمن، دلبر سیم تن

ای  گل  یاسمن،  دلبر  سیم تن
ای که نازد به تو، سوسن و نسترن
هم بنازد به تو، ناز و سرو چمن
نغمه خوان تو شد، عندلیب وطن
این دل تنگ من، با تو دارد سخن
می سراید غزل طوطی طبع من
می برازد تو را، مُشگ مُلک خُتن
جامه ی  سروری،  بر تنت پیرهن
طُرّه    عارضت،  با   کمان  و   کمند
جعد گیسوی تو، پیچ و چین و شِکن
تیر  مژگان    تو    تیر   عاشق  فکن
خطّ  ابروی  تو  خَدُّ  و   سیب  ذقن
آن  لب  لعل  فام   لعل   شکر  شکن
مثل پسته لبت  همچو  غنچه دهن
می کنی  تو گذر  می کنم  من نظر
بس  مراد  منی  پس  مرید  تو من
عشوه   و  دلبری،  کار  افسون گری
بل  تمام  فِتن  از   تو  باشد  حسن


شهاب سنگانی

روزی اگر که حوصله داری بیا تو هم

روزی اگر که حوصله داری بیا تو هم
در سایه سار سرو و چناری بیا تو هم

از کوچه باغ مهر و محبت سحرگهی
در جستجوی سیب و اناری بیا تو هم


از کافه های شهر و محل بی خبر نباش
با ما به پای شام و نهاری بیا تو هم

در خلسه های همدلی و دوستی اگر
پابند حرف و قول و قراری بیا تو هم

گفتم اگر به خاطر شیدایی دلت
در گیرودار سوز و شراری بیا تو هم

از کیمیای جوهره ی اصل آدمی
باری اگر به فکر عیاری بیا تو هم

اصلا بنای سود و زیان جز فنا نبود
همپای عشق و همدل و یاری بیا تو هم

سرمایه های مدت این عمر رفته را
شاید دقیق تر بشماری بیا تو هم

علی معصومی

هزار امید است و هر هزار تویی

هزار سال را
شبی
به شوق روی صبح

در هوای وصال ، مژه ای
سجده کنان پیموده
دست پرورده ی اشکم
وین سرخی لاله
کبوتریست آلوده به رشته ای دراز
کز برگ گل چکید قطره ای
دریاست ، محراب ، معاذالله
غلط گفتم ؟
فرصت نداد که بپیچم
بوسیدم و درد
این است ، کمان
رنگ شفق ، و از آن شبنم سبز
روزگاریست ، مدارم به فلق میچرخد
گر چه
من تهیدست ترین مسکینم
لیک شاعران
بوسه را در نامه میپیچند و ، من
آشکارا ، قبله را
و شب از نیمه گذشت
کاروان رفت ؟
من دلم تنگ شده ، باز ، قبا باز کنی
صبا
حافظ گفت
میگریم و مرادم از این سیل اشک بار
تخم محبت است که در دل ، بکارمت
کاروان رفت ؟
خوش بینم و به وفا ، نشسته ام
که مرا
هزار امید است و هر هزار تویی


فرهاد بیداری

ماجراهایِ فراوان داشته ام در طولِ زی

ماجراهایِ فراوان داشته ام در طولِ زی
غالباً با مَن هویدا گه کمی منصف همی
در گلستان ها تفرجگاه من شد اذن شاه
گلها را چیدم ندانستم که زی دارند همی
بر مشامم میرسید گه گه شمیمِ بویِ گل
هیچ نفهمیدم ببوسم روی گل ها را کمی
فصل روئیدن سر آمد تازه یاد آمد مَرا
در خزانها گل نباشد تا لَبش بوسم همی
اندرین سوز ناله کردم شد فراموشم دگر
در خزان هرگز نباشد دارو قطعاً همدمی
تا امید بستم ببینم فصلِ گرما را به دل
حادث آمد کلِ جانم بغلمی گشتم همی
جای عبرت از خزانها فصل سرما تَر شدم
دم دمی گشتم به غایت همدمی نامَد دمی
دل سپردم دلبرانی وقت پیری دل بَرم
دست رد یافتم همانا شد سراغازِ غمی
گر جوانی عشق بدست آری یقیناً گوهری
گرگ بی دندان همانا لایقِ هیچان همی
صبر حافظ تا سرآمد آگهی یافت سِر آن
صبر محبوبان گرام است اُجرتش دُرِ یَمی


حافظ کریمی

در من هُنری نیست

در من هُنری نیست
جز لیلی تو باشم

آگرین یوسفی

چِه بگویم بِه چِه توصیف کنم؟

چِه بگویم بِه چِه توصیف کنم؟
حال ویرانه ی خویش را بِه که تعریف کنم؟

غَم اَسیرم کرده در زِندان خویش
افکارَم حَمله وَر بَر خاطِرات لَعنتیش

راه فراری بر مَن آشفته نیست
ناچار، بِه جَنگم و دِلم آسوده نیست

اَفکارم زور آزماتَر، از مَنَن
مَنطقی پیشی نمی گیرن چون اَهریمَنَن

مَرگ خویش را با چَشمان خود می نِگَرَم
قاتِلَم شُد اَفکار بی شَرم سَرم

زهرا احمدی