شعرمی گویم برایت ازغزل های دلم

شعرمی گویم  برایت ازغزل های  دلم

ایکه درجان منی امادلت بادیگری است

وقت مردن  آرزویم دیدن رویت نبود

چون برایم این ندیدن حکم تیرآخری است


افسانه ضیایی جویباری

برشانه ام ..

بر شانه ام پرنده ای لانه کرده است
من او را نمی بینم، اما
می توانم منقارش را حس کنم که
در سرم فرو می رود
و از تکه های مغزم
جوجه های خویش را سیر می کند
و جوجه های تازه به دنیا می آورد.
من او را نمی بینم، اما
سایه اش، سایه زنی است
با گیسوان بلند
با چشمان درخشان و شانه های برهنه
رقصان در سطح
از سایه اش جدا می شود.
می خواهم فریاد بزنم
می خواهم رها شوم
می خواهم بگریزم
اما حجم پرنده ای بر شانه ام سنگینی می کند
و منقار سختی در سرم فرو می رود.


علی غفاری

بی دلیل تورادوست دارم

بی دلیل تورادوست دارم
به رنگین کمان نگو
به آن پروانۀ تنها هم
بی دلیل
داس در گندمزار می رقصد
وَ ، لبهایِ آن سئوال بنفش می شود

وَناگهان
این کوچه تورا دوست دارد
خاطره ای ، میانِ شبنم ها خوشبخت می شود
گُلی ، باعطرِ پیراهن اَت حرف می زند
وَ ، کسی که شبیهِ ما نیست
درسایه ها گُم می شود

تورا دوست دارم
وَاین باران
دیوانه ای ست
که اشک هایش
برشانه هایم تمام نمی شود
یا رازِ این شب ها
که درفصل هایِ ما تاریک می ماند ...


فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

آنکه دوست دارد بدون ثروت اندوزی جهان

آنکه دوست دارد بدون ثروت اندوزی جهان
بس غنی گردد که تجار حسرتش باشند عیان
یا بدون سلطه و قدرت شود شاه جهان
حاکمان باشند مقابل عزتش همچون خزان
یا بدون وصل بر خویشان و اولاد و کسان
بس فزون گردد میان اهلِ عالم ها نشان
معصیت ها را برون ریزد اطاعت امرِ جان
آنگه است گردد نشانِ پر فروغِ کهکشان
رمزِ عزت را امیر المؤمنین انسِ و جان
اینچنین گرداند نشان نسلِ آدم در جهان
حیدر است قطعأ عزیز بس گرامِ بیکران
از عزیز عزت بر آید از لسانش گوهران
از علی گیری پیامی وصلِ یزدانی بدان
عبرت آموزی کلامش بی کرانی در کران
با علی اعلا گرایی بیمه گشتی در  امان
بی علی امحایِ نفسی نفسیان شانِ دَدان
با لسان الحال گفت حافظ امیرِ مؤمنان
رمزگشای کهکشانهاست اذنِ شاهِ بیکران


حافظ کریمی

رسدآدمی به جایی که به جزخدا نبیند

رسدآدمی به جایی که به جزخدا نبیند

ازچه رو پی آنی که کسی جز تو را نبیند

سلطان اگرتوگشتی همچون آن سلیمان

زان مورچه بیاموز که غیرعشق نبیند

کرمی که از موری روزی خود می جوید

مور دیده است و اما جز لطف یار نبیند

چرخ فلک بگردد با مهر وعشق ورزی

لیک تسبیح گوی خالق جزلطف او نبیند

آزاد دریغ زکبرکن که سلطنت شوم است

آزاده باش که انسان جز خلق یار نبیند

علی اکبری

دیشب بیاد رویت ،یک شعر ناب گفتم

دیشب بیاد رویت ،یک شعر ناب گفتم
در التهاب مویت از پیچ و تاب گفتم

شب شد دراز و امشب روی تو باز دیدم
شب را سحر بکردم، یک شعر ناب گفتم

زیبایی فزونش صد فصل در گشودم
خورشید از در آمد عشقی به باب گفتم

تا صبح هر چه گفتم از مهر و مه گرفتم
امشب زشرم رویت چون مه نقاب گفتم

از بسکه خون چکانم اشک ازدلم برآمد
رخسار پرفروغش ،گلگون خضاب گفتم

شیرین لبش تو گفتی درخود شکر نجویم
از شوق روی جانان شعر از گلاب گفتم

در وصف ماه رویت عکسی زدل کشیدم
رنگ و لعاب دادم ، چون شیشه آب گفتم

در دامن وصالت در خون خود تنیدم
با اشکم آب خوردم از جم شراب گفتم


امین طیبی

من هوایی را که تو دران نفس میکشی را ...دنبال میکنم...

من هوایی را که تو دران نفس میکشی را ...دنبال میکنم...
آخر اینجا هوا کم است...
رد هر سیگاری را که به مشامم می‌رسد...
عمیق بو میکشم...
امان...
امان...که هیچ سیگاری بوی تو را برایم زنده نمی‌کند...
اینجا هروز هوایت بی هوا به سرم می‌زند... .
نقشه را مرور میکنم...
سیر جان را
سیر میکنم....
شاید تو را نزدیکتر احساس کنم...

بی هوا برایت می نویسم...
هوایت باز به سرم زد.


سحر زارعی

شکوفه های دشت را ، به یک ترانه می دهم

شکوفه های دشت را ، به یک ترانه می دهم
نگاهِ سبزِ خویش را ، به یک جوانه می دهم
عطرِ بنفشه های خوش ، ترانه های زندگی ست
درونِ باغِ چشمِ گل ، دل به یگانه می دهم
مستیِ دوره گردها ، نشانه ی لیاقت است
به لطفِ چهره هایشان ، دل به زمانه می دهم
دفترِ خاطرات من ، پُر از ستایش و دعاست
چون به صفایِ موج ها ، دل به کرانه می دهم
برایِ قصه های خود ، به دامِ هر کبوتری
تمامِ عشقِ خویش را ، به یک شبانه می دهم
جعفری از نگاه یار ، نوشته رویِ برگِ گُل
که من فقط در این جهان ، دل به ترانه می دهم

محمدرضا جعفری