داد رقیب به منِ عاشق روزی پیغام

داد رقیب به منِ عاشق روزی پیغام
که من دارم با تو سر جنگ
هرجا ببینم تو را از دور
می‌اندازم به چهره ی پر چین و جیبن
چند خط ارژنگ ...
با نگاهی غضب آلود نگاه خواهم کرد بر تو
گفت به دل نازک من می‌خواهد بزند تیر خدنگ
تا تویی سنگ دل و زنده ای
نمی‌افتد به کام من شرنگ
چون نمی‌شود همسرم
با من یک دل و یکرنگ...
تا نکنم دل تو به خون یکرنگ
اگر بخواهم به وصال یار رسم
حتما از این ساعت به بعد با درنگ
دل میزند برون زآن سینه ی تنگ
می برم به یار تا در دل تو هست
گرم و پرخون،،،
تا دل از شوق بزند رنگ از زنگ
من عاشق دادم جواب رقیب نادان
را
آهای رقیب بی‌خرد و ناهنجار
حرمت انسانیت وعاشقی را
تو بویی نبرده ای مگر؟؟
اگر بیایی و دل را کنی به خونت رنگ
من عاشق دست نمی کشم از معشوقه ی دلتنگ...
وشاید خیره سر شدی از باده و بَنگ
تو اگر سینه را خنجر زنی
دل به دست آری چنگ
و دل را بدهی به معشوقه ی درتپش،،،
هیچ زمان با تو نمیشود دل صاف و یکرنگ
ای رقیب بی خرد بی فرهنگ
در این دنیا باید دل بدست آری
نه اینکه دل بیاوری چنین همسنگ

امین طیبی

(آمد و علت بیداری شبهایم شد ؟)

(آمد و علت بیداری شبهایم شد ؟)
هر کجا عشق چو باشد غم تنهایم شد

من اگر چه ز تن و جان بروم باکی نیست
که برون شد ز دلم دل ، که براو جایم شد

مظهر وخاک درت‌گر چه بلندست ، ولی
هر کجا سر نهم ، از عشوه گوارایم شد

هر شب از ناله‌ام آتش بخراشد دل خلق
تا سحر بر سر کویت گُهر آسایم شد

گر چه بر اوحدی از عشق تو زاری نرسد
هم به دشنام تو در عشق چو گویایم شد

از دل و جان به من از عشق و بلا
رفته ازکوی تو و عشق تو رسوایم شد

جان من رفت، هلالی ،زغم او چه کنم؟
چون درین حادثه هم درد نه درمانم شد


امین طیبی

با تو عشقم همچو شیرینها حکایت گفته ام

با تو عشقم همچو شیرینها حکایت گفته ام
ازقضا، از عشق و از تو صد شکایت گفته ام

دل نمی سوزد چرا بر بی قراری های تو
در بلا و سوزعشقت از حمایت گفته ام

با وجود آنکه در محنت سرا، هستی نفس
با خیال روی زیبای توشبها را روایت گفته ام

با همه دیوانگی ، بامن مدارا کرده بود
با رقیب جان خود، عشق از نهایت گفته ام

عشق را نازم که در اظهار مطلب از فراق
همچو کوهم، در فراقت از کفایت گفته ام

با وجود آنکه من هستم زشیرین تلخ کام
در محبت، ازوفا،از شهدگلها ازسرایت گفته ام

امین طیبی

بسکه طنازی کنی من را به غارت میبری

بسکه طنازی کنی من را به غارت میبری
با همین ناز و ادا دل را اسارت میبری

دل ز دستم می‌رود جانا به فریادم برس
در زمانی گر چه عاشق برصدارت میبری

هرزمانی گر گدایان را نشان باشد زتو
بی نشان شوچون دلی را بامرارت میبری

جان زعشقت می سپارم بهر احساس شما
ای دریغا جان من با این جسارت میبری

دیگر ازپروانه های رهگذر گیرم نشان
باز میدانم آخر آن هم شرارت میبری

دل به افسون میبری با غمزه ی طنازیت
چون دهی بازی دلم را با حرارت میبری

در تجارت چون نداری سود در راه طلب
بی نیازی را چومالی بی تجارت میبری

گر زخط، مشکین خوددیوان دل را وا کنی
روز محشر نام خوبان را عبارت میبری


امین طیبی

به یادت آتشی در سینه بر پا میکنم

به یادت آتشی در سینه بر پا میکنم
من برای دیدنت امروز و فردا میکنم

رفته ای از دیده ام چونان جدا گشته دلم
سینه ام در جوشش از یادتو غوغا میکنم

چونکه عمرم زد شرر درهجر این دیوانگی
تا نظر می کردم از رویت جدا ، تا میکنم

در میان جان ودل روزی که می‌آیم برت
هر نفس درجان خود ،از شوق پیدا میکنم

از درون روح و دل می سوزم از سوز غزل
گرچه میمیرم ز غم من کوهِ خارا میکنم

بر سر کویش برون خواهم شد از دیوانگی
چند جا در کنج تنهایی شررها رامهیا میکنم


امین طیبی

(سببی ساز خدایا که پیشمان نشود)

(سببی ساز خدایا که پیشمان نشود)
از تو گر نامه رسدفضل تو نقصان نشود

با تو یک ذره به جان هیچ اثر نگذارد
تا دگر ذره از آن مهر درخشان نشود

هرچه در پرده نهان است به من پس دهید
که چو شد پرده در افتاد و پنهان نشود

گر چه از هر طرفی نور فراوان گردد
نور پاک تو ز انوار فراوان نشود

غم و شادی به دل و دیده ما از چه پر است
گر به غم خانه ما پا پی مهمان نشود

در جهان هیچ گهر نیست که باشد به صدف
در زمین تاثیر قدرت تو پنهان نشود

به خدایی که بود خالق یکتا و احد
تا نخواهد داد بیدادگران جان نشود



گر به هر درد دلی بود ،دوا باید ساخت
وز پی کشتن صد سوخته جگر جان نشود


گرچه بر من ز جفا تیغ جفا آوردست
دست جور تو مرا تیغ به دندان نشود

دل و جان را به غمش معدن دانایی کن
که دل و جان هم چو یکی گشت مسلمان نشود
(سبی ساز خدایا که پشیمان نشود)
تضمین شده از شعر حافظ

امین طیبی

(آسمان چشم من ابری چرا باران نبود)

(آسمان چشم من ابری چرا باران نبود)
جوبیار چشم من جز اشک خون افشان نبود

در فراق شمع رویت سوختم معذور دار
دوزخی در پیش من ،چون با تو در هجران نبود

با چنین عشق و خرد کز جان من بر خاستست
صبر بی معشوق هرگز در جهان آسان نبود

گر نبود آن ابر مروارید بار وبرق سوز
ابر نیسان را سرشک من چرا باران نبود

در چمدان گلها ز گل چیدن فغان دارد بسی
باغبان در بوستان چون آن گل خندان نبود

تا به کی با من نسازی ای همای نو بهار
این قدر دانند یاران قدر من نادان نبود

تا در آن شب های بی پایان که در موج خطر
دل ز من می‌جست در فریاد من حیران نبود

چون به چشم خویش می‌دیدم که در دریا حباب
بود دریای وجودم لیک سرگردان نبود


آسمان چشم من ابری چرا باران نبود
از زمین از آسمان تا آسمان باران نبود

امین طیبی

حالم اصلاخوب نی ،به گریه بهتر می شوم

حالم اصلاخوب نی ،به گریه بهتر می شوم
برق باران نگاهم همچو مژگان ابرآذر می شوم

در سراپای وجودم یک جهان غم بیش نیست
من چنین از چشم خود بر گریه ات تر می‌شوم

من ندانم با تو گر همدم شوم چون بهترم ؟
چون به صد افسون عالم بی تو بهتر می شوم

گر تو خوش باشی وگرنازم کنی، من دلخوشم
از تو دارم شِکوه اما عشق دیگر می‌شوم


مهر من هر چندکه از حد گذشت،پیدا نشد
کزتو با خودهر چه کردم ،خویش کافر میشوم

گر تو با ما خوش نَشینی،بارقیبان خوش شوی
گر چه غماز است در ظاهر مجاور می‌شوم

من که در هر جنبشی، چون رشته بر آتش زدم
باتو و با اختلاطت همچو جوهر می‌شوم

گر تو دانی حال من ای شوخ من باور مکن
هر که هم رنگ تو شد، با او برابر می شوم

ّبا رقیبم هم نمی آیم به خود ، گر بِگذری
بر سر راهم به امیدی دگر گر می‌شوم

گفت ای محبوب من ، جانان من باش وببین
گر ببینم از تو عاشق تر از او سر می شوم

هر کجا تا بی تو می‌مانم تو می میری زمن
گرچه با من بی محابا چون صنوبر می‌شوم

تا تو رفتی از برم هرگز نگفتم یک سخن
بعد ازین از حسرت آن از تو گوهر میشوم


امین طیبی

دیشب بیاد رویت ،یک شعر ناب گفتم

دیشب بیاد رویت ،یک شعر ناب گفتم
در التهاب مویت از پیچ و تاب گفتم

شب شد دراز و امشب روی تو باز دیدم
شب را سحر بکردم، یک شعر ناب گفتم

زیبایی فزونش صد فصل در گشودم
خورشید از در آمد عشقی به باب گفتم

تا صبح هر چه گفتم از مهر و مه گرفتم
امشب زشرم رویت چون مه نقاب گفتم

از بسکه خون چکانم اشک ازدلم برآمد
رخسار پرفروغش ،گلگون خضاب گفتم

شیرین لبش تو گفتی درخود شکر نجویم
از شوق روی جانان شعر از گلاب گفتم

در وصف ماه رویت عکسی زدل کشیدم
رنگ و لعاب دادم ، چون شیشه آب گفتم

در دامن وصالت در خون خود تنیدم
با اشکم آب خوردم از جم شراب گفتم


امین طیبی

(حیف باشد که تو باشی ومرا غم ببرد).

(حیف باشد که تو باشی ومرا غم ببرد).
دست در دست دلم کرده و شبنم ببرد

شاد باشم که دلم یار به صد ناز کشد
ملک گو تنگ نشین باش که ماتم ببرد

دل زمن برده که جانی زهمینش باشد
بر دلم بی سببی حکم تو محکم ببرد


که ز یک بوسه تو دیوانه و بیمار شدم
دل دهم در سر کویت غم و دردم ببرد

جان فدای تو کنم گر ندهی کام رقیب
حیف باشد که سگ از کوی تو نامم ببرد

چه عجب گر غم هجرت به دلم راه دهد
چون توان گفت زهجران تو از هم ببرد

گفتم از خاک به سر کوی تو گردی دارم
گفت گر خاک شوی خاک مرا کم ببرد

غم اگر جان ببرد دل برود لیک چه سود
کز غم روی تو بر جان یک دم ببرد

عشق هر چند که دارم و تو می‌داری
آه ازین درد که جانم ز تو هم کم ببرد

نشنوم ناله وفریاد زبیداد رقیب
گرچه از درد دلم ناله و از غم ببرد

امین طیبی