بسکه طنازی کنی من را به غارت میبری

بسکه طنازی کنی من را به غارت میبری
با همین ناز و ادا دل را اسارت میبری

دل ز دستم می‌رود جانا به فریادم برس
در زمانی گر چه عاشق برصدارت میبری

هرزمانی گر گدایان را نشان باشد زتو
بی نشان شوچون دلی را بامرارت میبری

جان زعشقت می سپارم بهر احساس شما
ای دریغا جان من با این جسارت میبری

دیگر ازپروانه های رهگذر گیرم نشان
باز میدانم آخر آن هم شرارت میبری

دل به افسون میبری با غمزه ی طنازیت
چون دهی بازی دلم را با حرارت میبری

در تجارت چون نداری سود در راه طلب
بی نیازی را چومالی بی تجارت میبری

گر زخط، مشکین خوددیوان دل را وا کنی
روز محشر نام خوبان را عبارت میبری


امین طیبی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.