برشانه ام ..

بر شانه ام پرنده ای لانه کرده است
من او را نمی بینم، اما
می توانم منقارش را حس کنم که
در سرم فرو می رود
و از تکه های مغزم
جوجه های خویش را سیر می کند
و جوجه های تازه به دنیا می آورد.
من او را نمی بینم، اما
سایه اش، سایه زنی است
با گیسوان بلند
با چشمان درخشان و شانه های برهنه
رقصان در سطح
از سایه اش جدا می شود.
می خواهم فریاد بزنم
می خواهم رها شوم
می خواهم بگریزم
اما حجم پرنده ای بر شانه ام سنگینی می کند
و منقار سختی در سرم فرو می رود.


علی غفاری