ابر هست، مهتاب نیست،

ابر هست،
مهتاب نیست،
حوض هست،
آب نیست،
بید مجنون چرا بی‌تاب نیست.
گردش ماهی قرمز،
روشنای مهتاب،
رقص سیب ها روی آب،
دیگر نیست.
که می‌داند این همه تلخی برای چیست
شادی نزدیک است،
میان گل‌های حیاط،
پشت شمعدانی ها،
همسایه شمشادها.
تا صبح راهی نیست،
اما شب در خیال من چه تلخی ها می‌ریزد.


علی پورزارع

به تو که بیاندیشم ماهی قشنگ برکه ی خیال

به تو که بیاندیشم ماهی قشنگ برکه ی خیال
براق ترین پولکش را جدا میکند
تا تنهایی اش را به اعماق آب بفرستد
لبهایت را از اسم کوچکم بر ندار
تا گرمی نفس هایت را حس کنم


رضا اهورایی

فراهم ساختی اسباب دنیا را برای من

فراهم ساختی اسباب دنیا را برای من
زمان را کوک کردی در شروع ماجرای من

نهادی ارج بر خاک قلمرو این قدمها را
زمین را گسترانیدی خدایا زیر پای من

همیشه بنده‌ات را دوستانه مهر میورزی
نشستی با شکیبایی به امید وفای من

مرا آدم حسابم کرده‌ای شکرت از این بابت
بود خشنودی و شرط رضای تو رضای من

پذیرایم شدی دانسته‌ای قابل چنان ای آفرینده
که روح ازخویش بخشیدی به جسم بی بهای من

صباحی چند مانده جایگاهم دست ناخورده
کنار دست ننشاندی ملائک را به جای من

سر من منتی مگذار لطفا بابت اینها
بزرگی خرج دارد ای به قربانت خدای من


علی صادقی

دلخسته و بیمارم من بی تو نمی مانم

دلخسته و بیمارم من بی تو نمی مانم
آغوش تو می خواهم دور از تو پریشانم

من شاعر چشمانت تو ساقی و مه پاره
از چشم تو می جوشد هر واژه ی اشعارم

من مست وصال  تو ای  دختر شهر آشوب
تو  بوسه طلب کردی با بوسه ستان جانم


من مست و تو بی خانه دور از منی دیوانه
از عشقت چه دیدم تا جان به تو بسپارم

دلدادگی ام بر باد در حسرت یک شب خواب
از جان و سرم سیرم از عشق تو بیزارم

محمد خوش بین

یک استکان چایی برای عشق کاریست

یک استکان چایی برای عشق کاریست
حتی اگر آن هم نباشد عشق جاریست

بی شانه هایت کوه غم بر شانه دارم
دامان تو دنج است جای غمگساریست

دلتنگ بودن ابتدای فصل عشق است
کار دو عاشق چیست تنها بی قراریست

با من بیا دل را بزن تا دور ترها
آنجا که از هر درد و رنج و غُصه عاریست

سمت شمال جاده تا باغی که سبز است
هر جا که در صحنِ گل آواز قناریست

مجتبی بناگر

با خیالت در خیالم زیر سقفِ آسمانِ جانِ زارم

با خیالت
در خیالم
زیر سقفِ آسمانِ جانِ زارم

در غم آلوده غروبی که سپهرش،
میگرفت آرام آرام رنگ لبهایت،
جرعه ای زآن عشق شورانگیزِ پر آوازه را با تو چشیدم:

طعم خون میداد، اما مست میکرد
مست، جان میداد و در خون رقص میکرد
خروشِ رقصِ خون افشانِ مستانه،
نفس در سینه ی ساغر به دستانِ مُرَدَّد حبس میکرد
آسمانی سرخ و آبی
دل همه غم بود و شادی
خواهشی و عطر گیسوی پریشانی و بادی ...

صبحِ سرمای حقیقت:
تو در آغوش من و رفته خیالت
مست نه، هشیار بودم
خواب نه، بیدار بودم
من نه آتش، آب بودم
من نه طوفان، که نسیمی خنک و آرام بودم

نقره گون نورِ سحرگه
تافت بر روی تو ای مَه
چشم بگشودی و ناگَه
مرغ عشقی روی ایوان خواند چَه چَه

گفتمت از بُن، زِ ریشه
ماندگار و تا همیشه
چون درخت و دشت و بیشه
خاکی و سرد و زمینی
از درون دل، صمیمی
گرم و ساده، نرم و آسان
کودکانه، همچو باران:
دوستت دارم فراوان
نو گل مریمِ خندان


حمید کازرونی

هر لحظه می‌آید به بالینم عذاب

هر لحظه می‌آید به بالینم عذاب
می‌ریزد از چشمانِ من جادوی خواب
  تا می‌گشایم در به روی پنجره
   تا می‌نویسم زندگی آرام نیست
 تا می‌گریزم از هجوم سردِ باغ
 پا می‌گذارم در دلِ یک اتفاق
  شمعی نمی‌فهمد مرا
 پروانه در خود مرده است
   یک زن درونِ خویشتن
   مانند گل پژمرده است
  پاهای شب در تاول است
  من همچو شب در تاری‌ام
  در بند خود هستم اسیر
 همسایه‌ی بیداری‌ام
    تاوان آدم بودن است
 از مرگ می‌باید گریخت
باید به دست فاجعه
  آبی سرِ دیوانه ریخت
  دائم هراسانم چو شمع
   می‌لرزم از پروانگی
   فریاد از این عمرِ دراز
   بیزارم از دیوانگی
       شب در سرم تب کرده است
    اما خبر از مرگ نیست
  این باغ را آفت زده
   بارِ درخت از برگ نیست
من آمدم تا بگذرم از آینه، از اتفاق
  من شاهد شب‌های سردم
   در سکوتِ یک اتاق
 چون خالی‌ام از حادثه
از واقعه افزون‌ترم
  من حالم اصلا خوب نیست
  از قبل شاید بهترم
  کی قاصدک سر می‌رسد
 شاید خبردارم کند
  شاید بگیرد جان من
یا چاره بر کارم کند
 دیدار او نزدیک نیست
دارم به آخر می‌رسم
   شک کرده‌ام حتی به خود
  دائم عقب‌تر می‌رسم
  پایم دچار تاول است
دستم به هذیان مبتلا
    چشمم نمی‌بیند کسی
   دوران خوش سر آمده
    باید سفر کرد و گریخت
دیگر ندارم حسِ خوب
  نسبت به آنچه زندگی‌ست
سهم پرنده شد قفس
 از آسمان دلکنده شد
  مرگ از نگاه سردِ من
 تصویری از آینده شد

    
مریم جلالوند

این شعر می کشد مرا

این شعر می کشد مرا
تا فرو ریزد
روی دفترم
این واژه های تب دار
این واژه های منقبض
از جان و روح من
فواره وار
فرو می ریزد
من اینجا در سوگ شعر هایم
می نشینم زیر سایه خودم
وبه سکوتم
گوش فرا می دهم
من لبریزَم از خودم
گاهی صدای پایِ سایه یِ تو
گاهی سرود یک نسیم سبز
گاهی تلالو چشمان رهگذر
گاهی درخشش اندام مهتاب
گاهی نمایش پرواز عاطفه
از من مرا به گستره جاوید واژه ها می برد
و از ارتفاع قافیه های چکیده از جانم
و از بین ردیف درختان روئیده بر روحم
عبور می دهد و
عصاره جانم را
موزون و خوش نوا
تحویل عشق می دهد.

مهدی عبداله زاده