از لابه لای ابرها می‌دید باران

از لابه لای ابرها می‌دید باران
من را گمانم داشت می‌پایید باران

یکباره می‌خواهد بریزد بر سرمن
گویی ندارد ذره‌ای تردید ، باران

آری مسلسل وار می‌خواهد بکوبد
هر دانه‌اش دارد به سر تشدید باران

دلگیرتر شد آسمان با ابر تیره ؛
اخطار خود را داد با تهدید ، باران

گفتم ببین اقبال را ، ای وای بر من
ماشین خود را شستم و بارید باران

علی صادقی

به این چشمهایم نگاهی به لبخند کن

به این چشمهایم نگاهی به لبخند کن
و کام مرا حبه حبه پر از قند کن

تنور نفسهای سرد مرا داغ کن
دم آتشینی به جان دماوند کن

نهال همین باغم و تازه روییده‌ام
دلم را به مهرت صمیمانه خرسند کن

برای همان لحظه‌های خوش عاشقی
کنارم بمان . زندگی را خوشایند کن

مرا شاعرانه به دنیای رویا ببر
غزل را عمیقا به خوابی همانند کن

به وقت عمل گرم و گیراتر از بوسه چیست
بخند و لبت را پذیرای پیوند کن

علی صادقی

در دل هوس بود و نگاهی خوش گمان داشت

در دل هوس بود و نگاهی خوش گمان داشت
می‌دید سیبی را و ترس از باغبان داشت

انگیزه‌ای پیدا شد و قصد جنون کرد
آسیمه سر در دست جام شوکران داشت

آواره‌ی دیر خراب آباد گردید
مستاجر دنیا نه جا و خانمان داشت

رویید مهر و عاشقانه سر برآورد
انگار عاشق ریشه‌ای در خاک دان داشت

نایافته روی زمین یک جای ویران
پایین تر از افلاک گنجی در نهان داشت

افسوس که در چیدمان آرزوها
تقدیر در برنامه‌اش چون و چنان داشت

یا تلخ یا شیرین به دنیا این حکایت
القصه نقل عشق بود و داستان داشت


علی صادقی

باید که درآییم به پرواز و برقصیم

باید که  درآییم به پرواز و برقصیم
گیریم دمی گرم  به آواز و  برقصیم

امروز به هر قیمت و هر چند دلت‌خواست
خواهیم که بسیار کنی  ناز و برقصیم

تکلیف همین است .پس از نقطه سرسطر
دلباخته  باشیم  سرآغاز و برقصیم


لبهای تو از راز مگو هیچ نگفتند
زیباست اگر فاش کنی راز و برقصیم

با وعده مپیچان و میازار مرا هم ؛
خوب است که از سر نکنی باز و برقصیم

ایام به کام است و سر از پا نشناسیم
این عشق اگر کوک کند ساز و برقصیم

علی صادقی

سردرگم دنیاست بحران دارد این بابا

سردرگم دنیاست بحران دارد این بابا
این روزها فکر پریشان دارد این بابا

در خود شکستن را تماشا کرده‌ای در کوه
در خود فراوان درد پنهان دارد این بابا

از تنگه‌ی عقل و جنون رد می‌شود محتاط
مرزی میان کفر و ایمان دارد این بابا

درمانده شد از کارزار روزگار آزرد
دل مرده و خسته به تن جان دارد این بابا

عمری گذشت و در شروع جمله مشکلها
ناچیز صبری رو به پایان دارد این بابا

بابا پی رزق مقدر سخت می‌کوشد
القصه ؛ دریابش غم نان دارد این بابا

علی صادقی

فراهم ساختی اسباب دنیا را برای من

فراهم ساختی اسباب دنیا را برای من
زمان را کوک کردی در شروع ماجرای من

نهادی ارج بر خاک قلمرو این قدمها را
زمین را گسترانیدی خدایا زیر پای من

همیشه بنده‌ات را دوستانه مهر میورزی
نشستی با شکیبایی به امید وفای من

مرا آدم حسابم کرده‌ای شکرت از این بابت
بود خشنودی و شرط رضای تو رضای من

پذیرایم شدی دانسته‌ای قابل چنان ای آفرینده
که روح ازخویش بخشیدی به جسم بی بهای من

صباحی چند مانده جایگاهم دست ناخورده
کنار دست ننشاندی ملائک را به جای من

سر من منتی مگذار لطفا بابت اینها
بزرگی خرج دارد ای به قربانت خدای من


علی صادقی

باران را دیدی

باران را دیدی
که با صدای لطیف ش به پنجره میکوبید؟
و پلک‌هایم را,
آن لرزان نمور که می‌خواست
جای زبانم سخن بگویید
آیاصدایش را شنیدی؟
من تو را دیدم,
و جانت را
که نورِ تو بود
و استخوان‌هایت را,
همان رواق معبد تنت که میگفتم
وطن من است
حالا این من,
دلتنگ توست
تو چطور‌ ؟
ما را به یاد میآری؟


علی صادقی پری

روی تاباندی به چشمم قبله ی من ماه شد

روی تاباندی به چشمم قبله ی من ماه شد
مثل جیرانی که عشق ناصرالدین شاه شد

لحظه‌ی دیدار در حین تماشایت , نگاه
بر زبان خاطر نشان ذکر بسم الله شد

با دلم شد هم قبیله , رحم و راه آمد دلت
هم دل و هم غصه و هم قصه و همراه شد

میگسار چربدست و چیره دست من چه مست
می به ساغر کرد و از حال حریف آگاه شد

با تو گرم خاطره شب‌های سرد عمر من
عاشقانه درسلامت باد ما کوتاه شد


علی صادقی