باید گذر کرد،

باید گذر کرد،
باید گذشت،
همراه جوش و خروش نهر؛
و من،
مسافر مسیر آب،
حال خواه برکه باشد،
خواه سراب،
یا که مرداب.
مقصد رهایی است.
باید بود رها،
رها شد و رها ماند،
در هوای مه گرفته کوچه.
مثل کوچه در حسرت رهگذرم.
من و کوچه ناجی همیم‌.
من و کوچه تنها مانده ایم،
می‌شنوی؟
تنها


علی پورزارع

من، قطره‌ی تنهای ابر فراق،

من،
قطره‌ی تنهای ابر فراق،
باریده‌ی جفا.
نه آنقدر آرام
که بشوم مروارید،
نه آنقدر آشفته
که بشوم سیلاب.
باران بارید.
شب ها رفتند و من نالان،
شب ها خسته‌اند و من سرگردان،
درمانده،
گوش به کویر،
چشم به کران.
شب ها رفتند و غم از من ترسید،
شب ها رفتند و رفتند و رفتند، اما صبح نرسید.
باران بارید،
بیابان از خواب پرید.
هیچ


علی پورزارع

ابر هست، مهتاب نیست،

ابر هست،
مهتاب نیست،
حوض هست،
آب نیست،
بید مجنون چرا بی‌تاب نیست.
گردش ماهی قرمز،
روشنای مهتاب،
رقص سیب ها روی آب،
دیگر نیست.
که می‌داند این همه تلخی برای چیست
شادی نزدیک است،
میان گل‌های حیاط،
پشت شمعدانی ها،
همسایه شمشادها.
تا صبح راهی نیست،
اما شب در خیال من چه تلخی ها می‌ریزد.


علی پورزارع

جوی آبی پر آب،

جوی آبی پر آب،
سبزه هایی زیبا،
بوی گل ها در هوا،
بلبلی آواز خواند.
در کنار جوی،
باغی آباد،
حصارش از سرو بلند.
خوشه های انگور،
دانه ها به رنگ ارغوان،
بوته های خوشرنگ،
مرد باغبان خندان.
صدایش را می شنیدم از دور،
لب آن آب روان.
پای من در آب.
من چه شادم امروز.

علی پورزارع