بخدا میشناسمت

بخدا میشناسمت

به خدا میشناسمت.. دیشب پشت پنجره باز رو به شهر نشستم.

چراغها خاموش.شهر در خواب..

سردی سوز پاییز.. منتظرخودم ماندم

که بیایم ونجات دهم

دخترک انگشت به لب را

که گم شده بود در هیاهوی شهری غریب

در شلوغی بازار شهری عجیب،

سرگردان وآواره به هر طرف

نگاهی می انداخت .

چه تنهایی ترسناکی داشت.

برگشت وصورتش را دیدم؛

آشنا بود.کجا دیده بودمش؟؟

دخترک مو خرمایی را

که دسته ای از مویش به رنگ

طلابود و زیر نور خورشید

برق میزد .. می شناختمش...

بغض عجیبی کرده بود.

می ترسید از هجوم غریبی،

از وحشت تنهایی..چشم به هم زدم

،دیگر ندیدمش. موهای براقش یادم افتاد

که رقصید با خنکی نسیم ..

یکهو دلم برایش تنگ شد

گریه ام گرفت ،نگرانش شدم،

کجا رفت توی شلوغی این شهر،

جایی رابلد نبود ..تنها بود.

از همین میترسید؟احساس خفگی کردم.

من کجا گمش کردم؟..

چه قدر دلواپسی اش آشنا بود.

مثل کسی که می شناختمش.

صدایش زدم..

برگشت..........آه ............

به خدا می شناسمت . ..

گم شده در این ازدحام..

در آغوشش گرفتم دل سیرگریه..

گریه..کجا گمش کرده بودم؟

لابلای تمام این سالها..

او دنبال من میگشت..

مثل مادری نگرانش شدم..

دلم برایش تنگ شد یکهو..

گریه اش را دیدم.. مثل من گریه میکرد

گودی صورتش را نگاه کردم.

وقتی درآغوشم بود

قطره اشکش رابا نوک انگشتم

بر داشتم لبخندی زد،دلم لرزید.

چه اضطراب کشنده ای داشت این دختر

سفت بر سینه فشردمش که نترسد.

گفتم: خودم مواظبت هستم..

خندید..میدانستم که نمیتوانم .

او هم میدانست..خنده اش به همین بود.

چشم گشودم سبکی نسیم را

به اغوش کشیده بودم..

دخترک انگشت به لب

سرگردان شهر... خودم بودم.

آغوش خالی ام می گفت

دخترکم رفته بود...

پنجره باز رو به شهر..

چراغها خاموش.شهر در خواب

..سردی سوز پاییز...

آرزو بزن بیرانوند

هیچ گاه حال یک ماهــی....

هیچ گاه حال یک ماهــی....
دور از دریــــــا.....
خوب نخواهد بود...
گول رقصیدنش در تنگ بلور را نخور..
شاید...
به ساز مرگ است که میرقصد

دنیا کیانی

بی عشق تو دلم فصل خزان است

بی عشق تو دلم فصل خزان است
با عشق تو باغ دلم فصل بهار است
این دل به فدایت جان دل بیا
لیک با آمدنت دل پیر جوان است
این دل به دیدار تو آید جانا
با ذوق و چه عاشق که دوان است
در باغ دلم عشق تو جاری یارا
نخشکید رودیست که روان است
دل به دنبال تو می گردد یارا
هرکجا رفت کز تو نشان است


ذبیح الله مظاهری

خدا وقتی که زن را خلق می کرد

خدا وقتی که زن را خلق می کرد
در اوج دانش وشوقِ هنر بود
تمام خاک و اجزای گِل او
جواهر بود و لعل و هم گهر بود
چه غوغایی شد اندر افرینش
هزاران شمس دور این قمر بود
شبی افسانه ایی و پر ستاره
از اول گوئیا ان شب سحر بود
تماشایی شد انجایی که خالق
خودش ماتِ شکوهِ این اثر بود
از ان پس در تمام کهکشانها ،
فقط صحبت از این تنها خبر بود
پر از شور و شعف شد کل هستی
چو زن مادر شد و اوج ثمر بود
نه تنها ماند او در نقش مادر ،
چه زیبا ، همزمان گویی پدر بود
به گیتی زندگی پایان پذیرد
بدون زن ، اگر روزی بشر بود

مهدی غضنفری

می در کف و من در تب و آشوب مدامم

می در کف و من در تب و آشوب مدامم
من مانده ام این جا که ز مَستیش کدامم؟

با این که به فتوای دل اشکال نماند
گر دام به من کرده کدامش ز عوامم؟

ای یار به چشمم همه درد تو رساند
این بار اگر اشک منِ خسته به جامم

دردا که دلم خسته به منقار شما است
دردیست که دل، زنده به کانون حرامم

شوقی به دل خسته ی دیوانه ی فرجام
ذوقی به کفِ زنده ی شاهانه ی کامم

دیریست که دلدار ندایی نفرستاد
چون شعر سعیدا به همه شوق، پیامم


سعید مصیبی

قول الست هر چند ، در ذهن و در زبان است

قول الست هر چند ، در ذهن و در زبان است
مِن روحی اش دلیل طغیان در این میان است
چیزی نگفت منصور الی حقیقت اما
فرق پیاله با رود محدوده ی بیان است
ما از خدای  بودیم ما از خدای هستیم
در خرقه نه ، خدامان ، در بطنمان نهان است
دریاست گر حریمش ماییم و ظرف کوچک
شیخی به دست جامی مستی کف اش جهان است

فریاد مدعی را ، بشنو ، ز گوش در کن
اینان هر آنچه گویند نفعی میان آن است
قومی به راه دنیا ، قومی به راه اخری
آن کس که راز فهمید ، خارج ز هر دوان است
ویران کن این بتان را شک کن به هر چه باید
من را بکش درونت ، کین آخرین نشان است
هیچ است کل عالم ، هیچ است هر چه باشد
هر دم که هیچ گشتی کامل شدن همان است ...

ساسان مظهری

قلمم نیزه وشمشیرِ من است

قلمم نیزه وشمشیرِ من است
شعرِ من تیرو کمانی زدل است
آنچه را در دلِ من هست،خداست
سپرِ محافظِ تنم خداست....
میزنم تیر.........

زآنکه منکرش خداست.....
زآنکه منکر بشود شعر دلم
آنکه کافر شدهء محضرِدرگاهِ خداست
کور کنم چشمِ حسودانِ،مرا دیده ور است
تونبین تیز سرایم، همه اَشعارِ دلم
دل غافر ،همه اَشعار خداست.......
نکند توهم غرور شود دلم ......
همه را خدا شده شعرِ دلم
معنیِ هر غزلم را طپشِ قلبِ من است
شرحه شرحه می سراید،همه را شعرِ خداست....

مهدی میرزاپور

من برای دیدنِ تو

من برای دیدنِ تو
چقدر با شادی در خیابان می دویدم
سریع ، مضطرب ، هیجان زده!
می دویدم ، تا برسم
برای شنیدنِ دو واژه ی متداول ،
از زبانِ تو !
زنی در احاطه ی ،
بلوغ دیررس!
و عشقی که
مغز را ،
زیر تختِ اتاقش ،پنهان میکرد
و خود به تنهایی ، بال میزد برای یک “ حسِ “ عجیب و
شاید هم ناکامل!
حسِ ناکامل دیگر چیست؟!
سَرش را باید بُرید؟!
نه!
مرگ بر مرگ!
ماجرایش را ،
می نویسم، تا نارُمانتیک ترین،
رُمانِ دنیا،
چاپ شود….


مژگان رشیدی