شاخه های نرگس

شاخه های نرگس

پیوند می زند

تمامِ مرا ،

به عمری ، از جنسِ شب

و تباری از روز

هنوز پدرم کنار باغچه ،

قلبِ زندگی را شخم می زند

و من همیشه

از پشتِ شیشه های بدونِ پرده

نرگس ها را میدیدم که از کتف های تنومندِ ضعیفش

جوانه می زد

منتظر می ماندم، برود

برای اتاقش لالایی بخواند

من خیز بردارم

چشمهایم را روی خاک باغچه

آبیاری کنم

مژگان رشیدی

شاخه های نرگس

شاخه های نرگس

پیوند می زند

تمامِ مرا ،

به عمری ، از جنسِ شب

و تباری از روز

هنوز پدرم کنار باغچه ،

قلبِ زندگی را شخم می زند

و من همیشه

از پشتِ شیشه های بدونِ پرده

نرگس ها را میدیدم که از کتف های تنومندِ ضعیفش

جوانه می زد

منتظر می ماندم، برود

برای اتاقش لالایی بخواند

من خیز بردارم

چشمهایم را روی خاک باغچه

آبیاری کنم


مژگان رشیدی

من برای دیدنِ تو

من برای دیدنِ تو
چقدر با شادی در خیابان می دویدم
سریع ، مضطرب ، هیجان زده!
می دویدم ، تا برسم
برای شنیدنِ دو واژه ی متداول ،
از زبانِ تو !
زنی در احاطه ی ،
بلوغ دیررس!
و عشقی که
مغز را ،
زیر تختِ اتاقش ،پنهان میکرد
و خود به تنهایی ، بال میزد برای یک “ حسِ “ عجیب و
شاید هم ناکامل!
حسِ ناکامل دیگر چیست؟!
سَرش را باید بُرید؟!
نه!
مرگ بر مرگ!
ماجرایش را ،
می نویسم، تا نارُمانتیک ترین،
رُمانِ دنیا،
چاپ شود….


مژگان رشیدی

من برای بهار میخوانم.

چند گلدانْ ، پراز خاکِ شعر
در حوالیِ خود، نشانده ام
دست‌هایت را بده
همچو گلهای عروس ِ نازْ
کمی غزل ، بکاریم
یک بیت تو ، یک بیت من !
فقط ،
یادت باشد لالایی خواندَنَم
به عمرِ بهار بند است
مراقب باشیم در مسیرِ بهار
از غزل ، عبور نکنیم …..!

بی غزلی ، فضایِ ساکتِ کوچه ای بن بست
را مانَد.
اصلا بیا
تنها ، غزل بگو ،
من برای بهار میخوانم.

مژگان رشیدی

کودکِ درونم هیچوقت بازیگوش نبود

کودکِ درونم هیچوقت بازیگوش نبود
آرام و بیصدا
پشتِ قفس ،
سکوتْ ، بازی می کرد
هنوز هم
اندوه و بُهت از همانجا
کیش و ماتَش میکنند
این بازی،
همیشگی ست .


مژگان رشیدی

قصه همینجا شروع شد

قصه همینجا شروع شد
نردبانِ دلت را بالا رفتم
به پنجره ی چشمانت رسیدم
نگاهِ چشمانت
با نگاهِ دلت ،
همرا نبود
درچشمانت ، گریز ، دو دو میکرد
ودر دلت
ماندن
بودن
وشدن!

به کجا پناهنده شوم؟
سردرگمِ کدام تصویر نباشم؟
چشمانت را باور کنم یا دلت را؟

بین زمین دلت و هوای چشمانت
معلق مانده ام
دستم را بگیر
تا با تو و دلت و چشمانت
درفراسویِ عشق
قدم بزنیم.....


مژگان رشیدی

تو کوه باش ، ماندنش با ما........

سوار بر دوچرخه ی روحم
رکاب می زنم
رکاب می زنم
تمامِ تورا....

از کوههای استوار وجودت
شروع می کنم
محکم ،
باصلابت!
تکیه گاهِ امنِ خستگی های من ،
بدونِ سنگلاخی مزاحم
و سراشیبییِ ترسناک!
نقطه ای امن ، بی هیچ تردید !

به دشت های فراخِ قلبت می رسم
آرام و بیصدا
بی هیاهویی دنیوی
آنجا که سفره ی عریض و طویلِ مهرت
خوراکیْ ، از سعه ی صدر را
همیشه میزبانم بود.....

دوباره رکاب می زنم
رکاب می زنم
رکاب می زنم
همه جا آبی ست!
به آبیِ دریایِ دلت می رسم
گویی کمی موّاج است
خودم را ، دوچرخه ام را
بی تأمل تکیه می دهم به آبهای پرآشوبت
بی ثباتی ست که میترساندم
دستم دردستانِ دوچرخه ام
تکان میخوریم و گاه هم میلرزیم
خووب می دانم که دریا تکیه گاه نیست
اینور و آنور می شویم
اما،
از رو نمیرویم
می مانیم ، می لرزیم ، به سقوطی ترسناک می رسیم
‌همچنان قرص و محکم ، دریایِ طوفانیِ تورا ،
تکیه می زنیم
تا آرام بگیری و ما
رکاب بزنیم
رکاب بزنیم
تا دوباره کوه که شدی،
همانجا برای همیشه بمانیم
و بمانیم و بمانیم........
تو کوه باش ، ماندنش با ما........

مژگان رشیدی

باران هر چقدر ببارد ،

باران هر چقدر ببارد ،
آب ردِ پایش را ،درخواب هم نمی بیند!
جایِ پایِ کدام باران
روی خاک ، نمی ماند…..؟!


مژگان رشیدی