شورهزار بودم
چشمم به چشمانت خورد
هم بذر شدی هم باران
در من روئیدی
و اکنون تو چون گیسوانِ پرپُشتم،
دلیلِ زیباییِ منی
مریم جلالوند
من خستهی روز و روزگارم بیتو
فریاد دلی شکسته دارم بیتو
همراهِ خودت کاش مرا میبُردی
این عمرِ بد آید به چه کارم بیتو
مریم جلالوند
هر لحظه میآید به بالینم عذاب
میریزد از چشمانِ من جادوی خواب
تا میگشایم در به روی پنجره
تا مینویسم زندگی آرام نیست
تا میگریزم از هجوم سردِ باغ
پا میگذارم در دلِ یک اتفاق
شمعی نمیفهمد مرا
پروانه در خود مرده است
یک زن درونِ خویشتن
مانند گل پژمرده است
پاهای شب در تاول است
من همچو شب در تاریام
در بند خود هستم اسیر
همسایهی بیداریام
تاوان آدم بودن است
از مرگ میباید گریخت
باید به دست فاجعه
آبی سرِ دیوانه ریخت
دائم هراسانم چو شمع
میلرزم از پروانگی
فریاد از این عمرِ دراز
بیزارم از دیوانگی
شب در سرم تب کرده است
اما خبر از مرگ نیست
این باغ را آفت زده
بارِ درخت از برگ نیست
من آمدم تا بگذرم از آینه، از اتفاق
من شاهد شبهای سردم
در سکوتِ یک اتاق
چون خالیام از حادثه
از واقعه افزونترم
من حالم اصلا خوب نیست
از قبل شاید بهترم
کی قاصدک سر میرسد
شاید خبردارم کند
شاید بگیرد جان من
یا چاره بر کارم کند
دیدار او نزدیک نیست
دارم به آخر میرسم
شک کردهام حتی به خود
دائم عقبتر میرسم
پایم دچار تاول است
دستم به هذیان مبتلا
چشمم نمیبیند کسی
دوران خوش سر آمده
باید سفر کرد و گریخت
دیگر ندارم حسِ خوب
نسبت به آنچه زندگیست
سهم پرنده شد قفس
از آسمان دلکنده شد
مرگ از نگاه سردِ من
تصویری از آینده شد
مریم جلالوند
تصورم از هستی
گاهی سیاه و گاهی سپید است
در هنگامِ سپیدی به تو میاندیشم
و هنگامِ سیاهی خواب مرا میرباید
زمین را گودالی میبینم پر از چرکِ گناه
پر از تیرگی مبهمِ غبار
اگر آینهای ببینم
روشنی را برای او شرح میدهم
اگر زلالی را ببینم پنهان نمیشوم
و تفسیر میکنم ظلمت را برای او
حادثه عمیق است
حادثه عظیم است
و اینجا وسعتش به موازاتِ تنگناییست
که جانداری را به تفکرِ مرگ وامیدارد
هراس، از لذت فواره میکشد
قنوت از اسارت بالا میرود
و حصارها را میشکند
تا لمس کند دستانِ معجزهگرِ پیغمبری را،
کیستی؟ ای تنیده در خود
تمامِ دانایی را
باز کن سربندِ سبز
و نقابِ رازآلودِ بیرنگت را
بگذار به رسم آشنایان سلام کنم
و تو پاسخ دهی مرا
بگو چرا جسمم منور نیست
چرا استخوانهایم به پوکیدگی تمایل دارند
کجاست آن روح، که پنهانی
به من نزدیکتر اوست
نمیخواند کسی خطِ پریشان را
بماند، من به تاریکی اگر رفتم
چراغی میسُرایم بهر هر ظلمتها
که روشنتر کند افکار حیران را
گُلی، گلدان پُرآبی
کنارِ پنجره صوتی
صدای دلنشینی از تهِ کوچه
گذارِ عابری عاشق
چرا دیگر نمیافتد به جانِ سردِ تنهایی
اگر پاییز عاشق نیست
چرا غمگین و افسردهاست
چرا در خلوتِ شبها
دگر ماهی نمیجنبد
عروسکهای بیجان هم
جهان را سُخره میگیرند
در این وقتِ ملولِ پُر ز دلتنگی
تو هم دیگر نمیچسبی
به فصلِ سبز خوشبختی
دو تا سوراخ در دیوارِ سنگیِ سرای من
فقط فریاد میدارند
مبادا ذهنِ پرجوشم
بگیرد رنگِ بیرنگی
چراغانیِ مجهولی به من رمز اقامت داد
بمانم در میانِ فرشِ سنگی اقامتگاه
هنوز آیینه لبریز از غبار بینشانیهاست
و نامحدود، دریاییست
که در روشنکویرِ خود سرابی باصفا دارد
چقدر بیهوده تاریکم
اگر روشن شوم از روز
خودم را میکشانم تا سرای سبزِ صحراها
و مینوشم دو سه ساغر شراب از دست
شببوها
خدا را میستایم در نهانآباد پُرنورش
و شاید بینشان چون او
به تنهایی گراییدم تمامِ عمر.
مریم جلالوند
شرط میبندم
و قسم میخورم
هزار سال دیگر هم
جهان همینگونه خواهد ماند
عدهای روی زمین
عدهای در خاک ناپدید
عدهای دانشمندتر از گذشته
تنها به اختراع انگیزه رسیدهاند
و همچنان خدا در نقطهای تاریک
خودش را پنهان کرده است
روزی میرسد که باد
دست به شورش میزند
و خاک فواره میکشد
و آسمان آلوده میشود از بغضِ خاکیان
رنجهای فراوان جمع میشوند
و خودشان فردایی میآفرینند
به نامِ زندگی
اما باز هم، همه چیز تکراریست
و تکرارها به گورهای تازه مبدل خواهند شد
نمیدانم
من نمیدانم
هیچکس هم نمیداند
چرا عقل انسان را از پای درنمیآورد
چرا عقل چهرهی تکرار را مکدر نمیکند
با دلیلهای قانع کننده
برای زیستن
برای ماندن
برای بغض کردن در گلوی حادثهها
زمین راهی به بنبست دارد
اما آسمان را نمیدانم
شاید آسمان بیانتهاست
راهی به بنبست ختم نمیشود
و فکر میکنم
ساعتها فکر میکنم
گلدان لب پنجره هم با من فکر میکند
ساعت به دیوار چسبیده
و آویزان، لحظهها شده است
ولی او هم با من فکر میکند
و همه با هم به این نقطه روشن میرسیم
که ای کاش از اهالی آسمان بودم
همسایهی آفتاب
یا خواهر کوچک مهتاب
کاش زمینی نبودم
زمین گودال تیرهای دارد
که روزی بیاختیار و به ناگهان
مرا میرباید و به پیکرم
تعلیم پوسیدن میدهد
این نوع زیستن را دوست ندارم
میخواهم هجرت کنم
به شهر آسمان
آیا پرندهای به من بالهایش را قرض میدهد
تا رسیدن به ستارهها.
مریم جلالوند
گاهگاهی میشوم دعوت به مهمانیِ خویش
مینشینم خسته با جمعِ پریشانی خویش
سینهام دریای دلتنگی و طوفان در پیاش
ناتوانم در مهارِ بغض پنهانی خویش
زهدِ تو ای پیر دیگر خالصانه نیست با
داغِ مُهری که زدی بر روی پیشانی خویش
دورِ بازارِ جهان سودی ندارد غیرِ عشق
عاشقی کردی مخور غم از پشیمانی خویش
قبله و سجّاده و مُهر و دعا بیهوده شد
چون ندیدم جز مُکافات از مسلمانی خویش
آدم از روزِ ازل نادان به دنیا آمده
پس همان بهتر که برگردد به نادانی خویش
مریم جلالوند
شوق دیدارت به سر افتاده این دیوانه را
تا به کی باید بگردم این پریشانخانه را
فرق چندانی ندارد روز و شب در نزدِ شمع
شعله میفهمد دلیلِ چرخشِ پروانه را
شیخِ عالی مرتبه فتوای آزادی دهد
چون ببیند ساکنان مسجد و میخانه را
خوش به حال او که با دنیا ندارد اُلفتی
خوشتر آنکس که ندیده حالِ این ویرانه را
ای کبوتر بر فرازِ آسمان پرواز کن
دورِ محراب و حرم، دامی نهاده دانه را
در غریبی خاک غربت تا که دامنگیر شد
آشنا میبیند آدم چهرهی بیگانه را
مریم جلالوند
هیچ چیزی در جهانِ ما تماشایی نبود
عدّهای نادان,کسی دنبالِ دانایی نبود
گر که مردم میپذیرفتند جبرِ مرگ را
هیچکس درگیر داغ و جورِ تنهایی نبود
گشتهام دنیای فانی را بجز آغوشِ یار
در جهانِ رفتنیها, جای زیبایی نبود
زندهدل در راهِ وصل از جانِ شیرین هم گذشت
مانده در بند فریب آنکس که اینجایی نبود
هر چه را آموختم در مکتبِ آزادگان
تازه فهمیدم بجز حرف الفبایی نبود
از غم و رنج و فریبِ زندگی آسوده باش
دردِ آدم را از اول هم مُداوایی نبود
مریم جلالوند
امروز هم روزِ دیگریست
مانند روزهای پیش
همه چیز تکراریست
غیر از دوست داشتنِ تو
امروز تو را بیشتر از روزهای پیش
دوست دارم
امروز عاشقترم
و زیر سقف آسمان
روی زمین بیوزن قدم برمیدارم
یقین دارم فردا,اگر بیاید
متفاوتتر از امروزم
چرا که عشق تو تصویرِ رنگارنگ گویاییست
از شنیدهها و ناشنیدهها
از بوسههای عطرآگین در لحظههای خواستنت
از عریان شدن در آرزوی آغوشت
آن هنگام که نیستی
آن هنگام که حسرت قلبم را مچاله میکند
و غریب در کوچههای بیبازگشت
سفر میکنم به تاریکی
و ناگهان تو از دلِ خورشید طلوع میکنی
هنگامهای که نور بر تاریکی غلبه میکند
و من دوباره متولد میشوم
و آغاز زیستن را
در آغوش تو جشن میگیرم
زندگی همینقدر زیباست
در نگاهِ من
در هوای تو
در گویاییِ پنجرهای رو به باغ
که صدای پرندگان
نوید زیستن میدهند
به دلی که سالهاست
تحرکی ندارد در بطنِ پوچِ حادثهها
زندگی همینقدر زیباست
در عینِ کوتاهیِ بیوقفهاش
ادامه دارد
به خیابانِ تماشا
باید زیست
و از نو بنایی دوباره ساخت
رو به طراوت
و با باران سرود مِهر خواند
در گوشِ سبزهزارها
دوست داشتنت محکمترین بهانه
برای زیستن است
در این زمانهی سست پیمان..
مریم جلالوند
او نمی داند که من دیوانه اش هستم هنوز
از شراب سرخ گیرای لبش مستم هنوز
خواب دیدم بُرد دستم را به روی سینه اش
بوی عطر سینه اش را می دهد دستم هنوز
گرچه عهدش را شکست و بر سر قولش نماند
من ولی همچون گذشته عهد نشکستم هنوز
شاید او دلبسته ی یاری دگر باشد کنون
من به مُشتی خاطره بیهوده دل بستم هنوز
هر تلاشی می کنم تا که دلش آرم به دست
گرچه بی حاصل ولی از پای ننشستم هنوز
مریم جلالوند