بر کسی صورت نبستم

بر کسی
صورت نبستم
و بر مهبط قلبم
لاله فرود آمده ز نفی تعلقات
دوست
حلقه ی بقا ، برید
به کلام دل بستم ، تعب سیر مرتفع شد و دل
شاهد
به نردبان معانی قسم
الفتی دیرینه دارد شیب با ریشه و پرستو
همیشه با لانه غریب
انیس دشتم و عاشق افق جالیز
و شب
در عمق زمینم و آب
سحر از چشمه فرا میجوشد
آنچه را فریاد در پدیدارهاست
لاهوت ست
و ظاهر ، فلسفه
و جوهر ، خارج از محتوا
داهیانه ، تالیف کن یاسهای مرا
که عصر ، والعصر ست
نهفته صلح ، در جنگ و سفید در سیاهی
و چه گنبد
شیشه ای و شفافی ست
آسمان
که حرف را بالا میبرد
و سخن از پرده ها برون میریزد
سر به سجده گذاشتم
مرا مثله کردند
الاهه ی خورشید سر از غار بیرون کرد
و رفع کسوف شد
در این مدار
میگردم
که ذکر دوست ، لالایی مدام من ست


فرهاد بیداری

عصر شتاب زده ایست

عصر
شتاب زده ایست
و ذات ازل
چون صنمی باده فروش
با کلامی نازک
از قبیله ی سیاوشان ، غائب
گوشه وسیع و اقلیم قلب ، تنگ
به خاشاک
پناهنده شدیم
سنگ ، سنگ ست و کلام کهن ، دریا
فرشته ی باران کجاست
تا از کلمات برهنه ، شعر سازد
و نان
حرمتی که رعایتش از ماوراست
ما از طبیب ، زخم خوردیم
و مرگ
دعایی گران بر رفیق
انسان
سرگشته ی عافیت ست
خروشش مبالغه
گاه خوش آهنگ و گرم و دلنواز
گاه ترجمه ای شتابان
ناروایی
حاصل همنشین بی ذات ست
ای
صاحب کلام
به تو پناه بردم


فرهاد بیداری

قلم از اختیار رفت مادر

قلم
از اختیار رفت مادر
یا
سرالاسرار
نیک بنگر ، به شعرم
که در این
سیل مواج شب
در خون خویش ، غروب کردم
و از افق
خاک دوست ، طلوع
عجب از شمس
عجب از هلهله ی این گل سرخ ، میتپد
چشم
رنگ خرسند ندارد
میچکد
من که گستاخ نبودم
بند بندم ، اهل صدق و پیله ام چادر تو
آه مادر
دل من بس تنگ ست
آبستن ذکرم
باطنم چه نسبتی با تن رنجورم داشت ؟
صنما
پهنه ی سجاده ی من ، خیمه سرا
ای اذان نیمه شب های دلم
من دلم
بس تنگ ست ، آه مادر
با من اندازه ی من حرف نزن
که من اندازه ی ابعاد تو آلوده شدم
آه مادر
من دلم ، بس تنگ ست
چادرت را بتکان

فرهاد بیداری

دلق دنیا

دلق دنیا
از گردن رهانیدم و ، به قصد طواف
صدقه دادم
در دل ، روزنی بود
و خوف و رجایی
که از درجات وصول ست و شب را ، رعایت کردم
و از غیر مبرا
پای درختی ، دراز کشیدم
نماز کوتاه کردم
برای خویش ، آیینه آوردم
و با حجامت ذکر ، چرک درون زدودم
به نیت رسیدم
در کشتی بودم
تا سحر
باد مخالف بود و موج ، بلند
گله به امام مسلمین بردم
نشد و سحر
شوریدم
گویی اشک بود که روی محراب چکید
سنگین شدم
کوهی ، بر کاهی ؟
مادر بود
شمعی ، مثل روز روشن
و از آن خصلت خاکی ، سوار دل شدم
که خلیل
هر شب ، به شوق خالق
در خاک
میغلطد و هر سحر
خرقه
به تن میکند ز شکر
باغبانا
جز گوشه ی ابروی تو ، محراب دعا نیست مرا


فرهاد بیداری

هزار امید است و هر هزار تویی

هزار سال را
شبی
به شوق روی صبح

در هوای وصال ، مژه ای
سجده کنان پیموده
دست پرورده ی اشکم
وین سرخی لاله
کبوتریست آلوده به رشته ای دراز
کز برگ گل چکید قطره ای
دریاست ، محراب ، معاذالله
غلط گفتم ؟
فرصت نداد که بپیچم
بوسیدم و درد
این است ، کمان
رنگ شفق ، و از آن شبنم سبز
روزگاریست ، مدارم به فلق میچرخد
گر چه
من تهیدست ترین مسکینم
لیک شاعران
بوسه را در نامه میپیچند و ، من
آشکارا ، قبله را
و شب از نیمه گذشت
کاروان رفت ؟
من دلم تنگ شده ، باز ، قبا باز کنی
صبا
حافظ گفت
میگریم و مرادم از این سیل اشک بار
تخم محبت است که در دل ، بکارمت
کاروان رفت ؟
خوش بینم و به وفا ، نشسته ام
که مرا
هزار امید است و هر هزار تویی


فرهاد بیداری

وصل راهیست

وصل راهیست
پر از حادثه ی شبگردی
گویی که چاه ، درش پندار آب
بر زمینی ببخش تا آسمان ببخشد تو را
که قطره ای اشک بودم و دریا به پای من نوشت
در رهسپاری عقل ، گویند
حمل روح الهی ، در این عظیم کیهانی
که آغاز و پایانش
احرام بستن در زمزمه هاست
و چاک زدن سینه ، لب فرو بستن و برچیدن خواب
نیمه شب
سطلی شبنم و سجاده ای یاس
یاسین ، والقرآن الحکیم
آیه ها ، زیرکند
بیمارم و تحقق شفاست اعتراف به کمبود آگاهی
إِنَّمَا أَمْرُهُ
إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ
گوش کن
گندم مردمان آرد کن
تا آسیابت ، بچرخد
که در اثر ، پی به موثر خواهی برد
در این خلوت ملکوت هر کسی راهنمایی دارد
و التهاب ، حاصل عالم مثال است
بمیر
قبل از آنکه بمیرانندت
که زندگی بر اساس لرزش است
شتابناک
رو به مقصدی واحد
پس خمیازه نکش لابلای سجاده ها
وزین عادت گوشت خواری
پرهیز کن ای آدمیزاد
این آخرین نصیحت من باشد با تو ، که ،،،،
حرارت ملایم
نرم و لطیف و لذیذ را سبب است
انسان شو
تا نمایی زیبا بگیری

فرهاد بیداری

گویی که بازی کلاغ پر شدیم

گویی
که بازی کلاغ پر شدیم
و تو بعد از غریبگی
در من
زیر آوار برگها
گویی که آن طرف خیابان
با پیرهنی رنگی ، و جیبهایی که نشان دارد از
کارنامه ای پر از مردودی
اما انگشتر عقیق
حرمت داشت
و تو ، یک کرسی و مشتی انجیر و برگ هلو
و تو ، نیامدی
اما موی سپید ، حرمت داشت ، نداشت ؟
کفشهایم را
به سرقت بردند و برف بارید و برف بارید و برف بارید
و من ، هرگز دیگر
پا برهنه به خانه باز نگشتم
اشک شدم
پایم را از گلیم چشم برون نهادم
اما
جهان بی تو
آه عمیقیست که راه گم کرده
گویی انبوه را ، انباشتن
و چه خلوت خامشانه ایست تو را قاب کردن
به گل میخ معطر
کنار پنجره ای با شیشه های مشبک
راستی
یادت هست ؟
پنیر مهربانی هر صبح را لای نان داغ
اما
لقمه ، حرمت داشت ، نداشت ؟
باز امشب
آغشته شدم به تپش های قلم
بر سینه ی سپید
گویی درد
محمل گزید مرا و این کتابیست که از قصد
هر شب ، کند کند ، میخوانم
که رفیق ، حرمت داشت ، نداشت ؟


فرهاد بیداری