هزار امید است و هر هزار تویی

هزار سال را
شبی
به شوق روی صبح

در هوای وصال ، مژه ای
سجده کنان پیموده
دست پرورده ی اشکم
وین سرخی لاله
کبوتریست آلوده به رشته ای دراز
کز برگ گل چکید قطره ای
دریاست ، محراب ، معاذالله
غلط گفتم ؟
فرصت نداد که بپیچم
بوسیدم و درد
این است ، کمان
رنگ شفق ، و از آن شبنم سبز
روزگاریست ، مدارم به فلق میچرخد
گر چه
من تهیدست ترین مسکینم
لیک شاعران
بوسه را در نامه میپیچند و ، من
آشکارا ، قبله را
و شب از نیمه گذشت
کاروان رفت ؟
من دلم تنگ شده ، باز ، قبا باز کنی
صبا
حافظ گفت
میگریم و مرادم از این سیل اشک بار
تخم محبت است که در دل ، بکارمت
کاروان رفت ؟
خوش بینم و به وفا ، نشسته ام
که مرا
هزار امید است و هر هزار تویی


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.