هرروز از اولین پل عابر پیاده خودکشی.

هرروز از اولین پل عابر پیاده خودکشی.
پریدن هرروزه بی چتر نجات.
تن داده در این سقوط
تبدیل عادات اعتیاد.

اسب‌ها به تاخت در دشت‌ها.
کمند هوس، حلقه‌حلقه روی زین
دامن نیمه باز مجسمه
چون صدای افتادن سکه‌ها زیر گوش عنصری.

به جفای تازه‌تر
هر روز خیس و تر برای اوج.

حالا تنها، چشم پوشیدنی و تنت
به امیدِ بوی نا.
حالا تنها، تو افتاده از آسمان
روی رؤیای شهرها.

بهرام کیانی

بایدم آموخت ، تابستان هرزه را

بایدم آموخت ، تابستان هرزه را
تن بوسیده از رویای دوباره
در آب های عصر تابستان را .
بایدم آموخت ، تمنای بادآوری ست خود
سکوت پیش از ترک مسافران .

دیگر خشکیده ام ،
در چمن یاد ها ، به عمر همین ذره ی بلند ،
در صدای تصادفی سنگریزه های سقوط .
کسی اما تخواهد دید فضای بیکرانه را .
در سکوت و در تاریکی .
کسی اما نخواهد دید
پیوستگی رودخانه را .

مسافر پیش از رسیدن به اتوبوس
با اسلحه هاش پنهان ،
معصومانه می نگرد به شهر ؛
تفنگ ها همه پشت مردمکان .

می دانم : از دوشب ، آنکه ساکت تر ، ماندنی ست در بی امانی یاد .
از دو برگ شهادت قتل ست بر تَردامنیِ باد ، آنکه خشکیده تر .
دیگر ،
شاهدانه می چمی بر چمن ، چنان که عطر تو چیند به روشنا ،
در گردش گام های پارک .
زمزمه خواهی بر دهانه ی شب ،
سرود های شاد شناور بر تاریکی را
سرود گام های خیده را در این گردش تهی .

معماری شکست در کوچه ها ،
برای ما که پادشاهانی کوچک بودیم ؛
والیان محلی دخمه ها ،
خانه های مربعی ، پنجره های کوچک نظم ،

تفنگ ها به صورت شلیک کرده اند .

سرک کشیده دویدی و بعد دیدی
دیوار های بلند ،احترام کودکی را نگه نمی دارند .
چشم بگذار .
بگذار هر شلیک تورا به عقب ببرد .

کیست که به تمامی از یاد برودو جهان را چون کره ای آبی در ذهنش بیدار نکند ؟
دندان های فشرده ات ، به ارث می برد ، سرما را از گذشته ای انسانی
شمشیر های جنون ، تا آخرین نفس تیزند .
اکنون ، یکی دو روزی ، مهمان همین اتاق های کوچکم .
چمدان به دست و غریب بلیط های قطار ؛
پنجره ی مسافر خانه را باز کردم .
خیره شدم به کبوتران نشسته روی سیم .

از خاک ِنشسته روی شیشه ها ، دست خواهم کشید ؛

بر خاک نشسته روی شیشه ها ، دست خواهم کشید ؛
تا دوباره به جوخه بسپارم ،
نام های فراوشی را .

بهرام کیانی