در برگ برگ خاطرم نقشی ز تو هست

پائیز دارد می‌رود جای تو خالیست
این رنگ‌ریزان می‌رود بی تو‌ چه حالیست

در برگ برگ خاطرم نقشی ز تو هست
آخر دلم اکنون چو تقویم جلالیست

بر قلب من جاری شده این حس اگر تو
باشی کنار من، غمم در خشکسالیست


آمد صدایی ، سر به پا گوشم من امروز
حتما خیال ِعشق ِ من در این حوالیست

جاری شده در جسم و جان من همین عشق
رنگ رُخَم عریانتر از گلهای قالیست

واکرده ام از روسری ِخود گره را
آماده ام هر چند دیدارم خیالیست

اصلا نمی گنجد دلم در کنج سینه
انگار  پیراهن دچار یک چگالیست

دورم ز عشق خود وَ تنها در شبی سرد
دیوانه گشتم ، عقل و دل حالی به حالیست

فکری شده ، تا انتهای درد رفته
انگار دیوانه شده دل، لاابالیست

گفتم زنم بر سنگ این چینی ِ دل را
تا عقل او کامل شود ، دیدم سفالیست

فریما محمودی

از غم عشق،خوش تر غمی نیست

از غم عشق،خوش تر غمی نیست
عاشقِ غم که چیز کمی نیست

غنچه بعد از شکفتن بفهمید:
خوش تر از تنگِ دل هم غمی نیست

برسرِ نی شنیدم ، چه خوش گفت:
همدمی خوش تر از نی، دمی نیست

شمع می سوخت، خنده کنان گفت:
خوش تر از این که دود و دمی نیست

آنکه از عشق باشد گریزان ،
آدمی ، آدمی، آدمی نیست


قاسم یوسفی

من جا مانده ام

من جا مانده ام
در مردمک چشم رهگذاران
حس های منجمد شده
نقطه کور واژگان
زیر سایه درخت جوانی خزان زده
در اولین برف زمستان
در ته کوچه ایی باریک خاطرات کودکی
و
شایددر آخرین تصویر قاب آینه ترک خورده

زویا مردانی

صورتت ماه و خودت خورشید تابانی شتابانی

صورتت ماه و خودت خورشید تابانی شتابانی
چنان ماه شب تابان بر این دشت و بیابانی


مهتاب را گفتم..
گفتم چه زیبایی
لبخند بر لب میزنی
انگار که از مایی


پیروز پورهادی

آنکه مرا بود نهایت، سرشت

آنکه مرا بود نهایت، سرشت
آگهی مردن من را نوشت
تا که شدم منحنی و همچو نی
دست نهان کرده و بر دست هشت
نیکی ما رفته به یغما دگر
مانده‌ دراین مزرعه محصول زشت
زنده از آنیم که عاشق شدیم
مرده بود باغچه ی خاک وخشت
دوزخیان را همه کردم شمار
تا برسم بر نفحات بهشت
باخته ام دسترس‌ نیک را
سوخته ام سوخته ی سرنوشت
کی شود آن روز دل انگیز ما
پخته شود خام درون خورشت؟
منتظرم منتظر نوبهار
خرمی دلکش اردیبهشت
جمله ی تکرار سعید این بود
می دِرَوَد هر که هر آن چیز کشت


سعید آریا

آخرش از خانه‌ی من رفت و دیگر برنگشت

آخرش از خانه‌ی من رفت و دیگر برنگشت
همدمِ دیوانه‌ی من رفت و دیگر برنگشت

عاشقش بودم ولی کمرنگ شد در ذهن من
از دل ویرانه‌ی من رفت و دیگر برنگشت

شمعِ روشن در دل شب‌های او بودم، ولی
در شبی پروانه‌ی من رفت و دیگر برنگشت


مثل مجنون می‌شدم با اینکه لیلایم نبود
گرچه از افسانه‌ی من رفت و دیگر برنگشت

فکر می‌کردم که می‌آید ولی بیهوده بود
دلبرِ جانانه‌ی من رفت و دیگر برنگشت

مهدی ملکی

یازهرا(س)

وا اماه... وا مصیبتا...
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

چله نشین دوست را،کار دگر نمی‌شود

چله نشین دوست را،کار دگر نمی‌شود
باتو سحر شود شبم،هیچ دگر نمی‌شود
زهره نوید می‌دهد ،باز سپیده می‌زند
شب همه شب به کوی تو، با دگری نمی‌شود
چون رسدم زکوی یار،بانگ وغریو چلچله
مژده دهدچو صبح من،در غم تو نمی شود
محفل گرم خانه ام،بی شرر وجود دوست
سرد که نه،ولی دگر،گرم سخن نمی‌شود
کبک و چکاوک و سره،آن همه شور و هلهله
بی گل و گل ستان من،بزم به بر نمی شود
بوم به رنگ منتظر،رنگ به تمنای قلم
وه چه حکایتی که نقش،بی تو اثر نمی‌شود
این همه توصیف پری،این همه ماه و مهتری
جمله خجل به درگهت،بی رخ تو نمی‌شود
سلسله و تبار من،زنده به مهر تو منم
دانه مهر این دلم،بی تو ثمر نمی‌شود


رضا پورمند مهرداد

گفتم مرو بمان باز هم نوید جانت بشوم

گفتم مرو  بمان باز هم نوید جانت بشوم
دردت را بگیرم وخودم فدای نامت بشوم
گفتم که مرو قصه فرسودگی مرا تو ببین
لحظه ای هم بمان که صدای فامت بشوم
گفتم که مروعطر تورا بجان و دل زده ام
ازتو پرسیدم که بمان رفیق جامت بشوم
گفتم که مرو قلبم نثارتو شد که ندانستی
من غریبم نخواستی صفای شامت بشوم
گفتم که مروسپیده سخت است این قرار
بروز مردنم چگونه چشم  انتظارت بشوم
گفتم که مرو توبمان رفیق این راهم باش
راهی که هرگز خطر ندارد  غلامت  بشوم
گفتم که مرو صادقی هستم ز محرم راز
رازی هستم که منهم برادرجوانت بشوم
گفتم که مروجعفری هم چو مولوی گشته
شمسم برفتی وگریه های پردوامت بشوم


علی جعفری