در برگ برگ خاطرم نقشی ز تو هست

پائیز دارد می‌رود جای تو خالیست
این رنگ‌ریزان می‌رود بی تو‌ چه حالیست

در برگ برگ خاطرم نقشی ز تو هست
آخر دلم اکنون چو تقویم جلالیست

بر قلب من جاری شده این حس اگر تو
باشی کنار من، غمم در خشکسالیست


آمد صدایی ، سر به پا گوشم من امروز
حتما خیال ِعشق ِ من در این حوالیست

جاری شده در جسم و جان من همین عشق
رنگ رُخَم عریانتر از گلهای قالیست

واکرده ام از روسری ِخود گره را
آماده ام هر چند دیدارم خیالیست

اصلا نمی گنجد دلم در کنج سینه
انگار  پیراهن دچار یک چگالیست

دورم ز عشق خود وَ تنها در شبی سرد
دیوانه گشتم ، عقل و دل حالی به حالیست

فکری شده ، تا انتهای درد رفته
انگار دیوانه شده دل، لاابالیست

گفتم زنم بر سنگ این چینی ِ دل را
تا عقل او کامل شود ، دیدم سفالیست

فریما محمودی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.