سکوتم را سکوی پرتاب کرده ام

سکوتم را سکوی پرتاب کرده ام
ببین
باور کن
باور کن پیاله ی فالم را
میان هجای بلند حصار نای
صدای رودخانه ی آبادی
کنج دنج قهوه ی تلخ تلخ
میان آغوش باد
و حس سرمای تنها
عجیب تضاد دارد نوشتارم
و تو
هنوز هم کنجکاوتر از دیشب پرتاب می شوی
پارادوکس را میان دژاوو
و رسیدن را میان ژامی وو
میان قاب پاییز نگاه میکنم
اما تو همان قطعه ی نابی که سپیدش دیدم
زیاد مزاحم اوهام خیالی نمی شوم
زمزمه ای بیش نبود میان تگرگ
هنوز هم زیر باران می خندم
و هنوز هم می نویسم
اما تو لبخندم را ببین...


مرتضی دوره گرد

من، قطره‌ی تنهای ابر فراق،

من،
قطره‌ی تنهای ابر فراق،
باریده‌ی جفا.
نه آنقدر آرام
که بشوم مروارید،
نه آنقدر آشفته
که بشوم سیلاب.
باران بارید.
شب ها رفتند و من نالان،
شب ها خسته‌اند و من سرگردان،
درمانده،
گوش به کویر،
چشم به کران.
شب ها رفتند و غم از من ترسید،
شب ها رفتند و رفتند و رفتند، اما صبح نرسید.
باران بارید،
بیابان از خواب پرید.
هیچ


علی پورزارع