دست به دامان اوج آسمان شده ام

دست به دامان اوج آسمان شده ام
دور و دورتر می شوم
از تمام خاطراتم بر روی زمین
صف به صف ایستاده تشویقم می کنند
اما هنوز نگاهی به زمین
سمت گاه بودنم
خاطراتم را چه کنم
و زمزمه میکنم با خویش
راضی باشد با ستارگانم
اما لرزش چانه ام نمی گذارد
اشکها امانم را بریده
هنوز هم دلی پر از شعور
برای لحظه ای ندیدنت
میان سرم درد میگیرد


مرتضی دوره گرد

سکوتم را سکوی پرتاب کرده ام

سکوتم را سکوی پرتاب کرده ام
ببین
باور کن
باور کن پیاله ی فالم را
میان هجای بلند حصار نای
صدای رودخانه ی آبادی
کنج دنج قهوه ی تلخ تلخ
میان آغوش باد
و حس سرمای تنها
عجیب تضاد دارد نوشتارم
و تو
هنوز هم کنجکاوتر از دیشب پرتاب می شوی
پارادوکس را میان دژاوو
و رسیدن را میان ژامی وو
میان قاب پاییز نگاه میکنم
اما تو همان قطعه ی نابی که سپیدش دیدم
زیاد مزاحم اوهام خیالی نمی شوم
زمزمه ای بیش نبود میان تگرگ
هنوز هم زیر باران می خندم
و هنوز هم می نویسم
اما تو لبخندم را ببین...


مرتضی دوره گرد