سکوتم را سکوی پرتاب کرده ام

سکوتم را سکوی پرتاب کرده ام
ببین
باور کن
باور کن پیاله ی فالم را
میان هجای بلند حصار نای
صدای رودخانه ی آبادی
کنج دنج قهوه ی تلخ تلخ
میان آغوش باد
و حس سرمای تنها
عجیب تضاد دارد نوشتارم
و تو
هنوز هم کنجکاوتر از دیشب پرتاب می شوی
پارادوکس را میان دژاوو
و رسیدن را میان ژامی وو
میان قاب پاییز نگاه میکنم
اما تو همان قطعه ی نابی که سپیدش دیدم
زیاد مزاحم اوهام خیالی نمی شوم
زمزمه ای بیش نبود میان تگرگ
هنوز هم زیر باران می خندم
و هنوز هم می نویسم
اما تو لبخندم را ببین...


مرتضی دوره گرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.