خود را فراموشم شده ای حسرت زیبای من

خود را فراموشم شده ای حسرت زیبای من
با رفتنت باران گرفت گم گشته ی رویای من
ای هم نفس با آتش جانی که خاکستر شده
بعد تو تنهایی گریست بر جان سرگردان من
ای بی وفا آغوش تو آخر مرا از من ربود
بنشین که باران بگذرد اینجا کسی از تو سرود
در بند گیسویت ببین دل را به یغما میبری
آرام جان آهسته رو ، این دل شکست ، از تو سرود
به دامن کش خیال خود بر این ویرانه ام بگذر
جهان ارزانیه چشمت به ناز و خنده ای بگذر
به صد جلوه برقص آتش خدا مست تنت گردد
غزل لب ، شعر آزادی ،به یک بوسه ، بخوان بگذر
مرا در دل کشاکشهاست میان جان و ابرویت
به هر سو میکشد دل را هلالِ ماه ابرویت
تویی آن درد بی درمان که آتش میکشی برعشق
بگیر جانم ولی نشکن دلم با اخم ابرویت
به خاکسترنشین خود نگه کن لحظه ای زیبا
تمنای وصالت نیست که مستم از تو ای زیبا
به خون ریزِ تنت شیرین هزاران بیستون رقصید
که خونِ عشق فرهاد است نشست بر دامنت زیبا


نیما ولی زاده

از این دنیای بی قانون بد رفتار می ترسم

از این دنیای بی قانون بد رفتار می ترسم
برای ثبت هشیاری کمی اظهار ، می ترسم

شبانگاهان که افسون می شوم از قدرت یادت
برای اشتباه ِ چندم وُ تکرار می ترسم

مصیبت دیده ی عشقم پر از درد و غم و هجران
نهیبم می زند عقل و از این اخطار می ترسم

شبی صد بار از کوچه گذر افتاده با گریه
بلی عاشق شدم ، انگار از این اقرار می ترسم

توافق کرده ام با خود تو را از دل کنم بیرون
از این اجبار ِ سنگین ِ پُر از آزار می ترسم


غریبه گشته با خویشم ، شدم مجنون سردرگم
از این نا داوری با خود ، از این آزار می ترسم

گذشته سالها از ترک آغوشت به نامردی
هنوز اما گرفتارم ، شدم بیمار ، می ترسم

فریما محمودی

نه برای پرندگان تپش‌های قلب تو

نه برای پرندگان تپش‌های قلب تو
که آشیان‌سازِ رگ‌های من‌اند
و نه دریاچه‌ی آبیِ نجاتِ عشقت
که با جان تشنه‌ی من به بازی‌ست
می‌سرایم من این شعرهای شبانه را
تا به شبیخونِ داغ تو پیش از سپیده‌دم
برخیزم به یاری عشق
در مصاف تلخش با تنهایی
تا نباشد هیچ دل زخمی به صبح
و پنجره‌ای بسته
در تلاش شکستن نسیم
تا مورچگان هم‌چنان پی بگیرند
به یافتن خرده‌های نان
و پلنگ و آب نرنجند
از نیمرخِ قهرآمیز ماه
چرا که هنوز دانه می‌شکافد
و کرم ابریشم
سفر می‌کند به آهنگِ درون
و مار حلقه می‌زند هنوز
به ساختنِ ساعتِ کمین و آرامش خویش
و آینه می‌جنگد به خاطر تک‌چشمِ شمع

و این پیامی‌ست به شب
که پوزه‌ی نومید خود را می‌کِشد
به یافتن خونِ در شکاف
و خاکی که در برابر هجوم گله‌ی گاوان
هنوز نمی‌خواهد بگیرد
جانب گل‌ها را.

حسین صداقتی

من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم

من تو را در جای جایِ خانه ام حس میکنم
عشق را در غربتِ کاشانه ام حس میکنم

ای نگهبانِ شب و روزم، به گاهِ بی کسی
سایه ات را بر سرِ ویرانه ام حس میکنم

سردیِ پائیزِ غم را، در غروبِ خنده ها
بی تو در بی تابیِ گلخانه ام حس میکنم


ای تمامِ باوَرم، رازِ دو چشمانِ تو را
در شرابِ سُرخ ودر پیمانه ام حس میکنم

دوریت را لحظه ای در بُغضِ سردِ سینه ام
گه میانِ گریه ی دزدانه ام حس میکنم

رازِ اندوهی که پنهان کرده بودم سالها
در سکوتِ خنده ی مستانه ام حس میکنم

عاشقانه می سُرایم از تو و از بودنت
دستِ پُر مهرِ تو را بر شانه ام حس میکنم

در شبِ دلدادگی، هُرمِ نفسهایِ تو را
در خیال و ساغرِ جانانه ام حس میکنم

گرمیِ عشقِ تو را در سُرخیِ چشمانِ صبح
یا که در بال و پرِ پروانه ام حس میکنم

من تو را ای مُنتهایِ آرزویِ عاشقان
در دلِ از خویش وخود، بیگانه ام حس میکنم

از دَمی که مرغِ جَلدِ عشق تو گشتم، تو را
در مسیرِ پخشِ آب و دانه ام حس میکنم


معصومه یزدی

به دیدنم بیا...

به دیدنم بیا...
نگذار فاصله ها، تو را از من بگیرند
به دیدنم بیا...
تمام لحظه های من، پر است از ندیدن تو...
هیچ میدانی...
از وقتی که رفته ای،
دلم که هیچ،
انگار تمام زندگی...
بهانه تو را میگیرد؟
انگار نبودنت را،
نه فقط من،
که حتی گلهای باغچه نیز، حس میکنند
نه...
انصاف نیست اینگونه بروی
برگرد ...
برگرد و پشت سرت را خوب ببین
اینجا کسی است... که پا به پای تو،
کوچه ها را زیر باران قدم زد... خیس شد... عاشق شد
چطور میتوانی تنها بروی؟
انصاف نیست اینگونه بروی
برگرد... برگرد و پشت سرت را خوب ببین


پروانه کیا

حاصل پروانگی، پروانه شد

حاصل پروانگی، پروانه شد
پیله ها بشکفته، آزادانه شد

بال بُگشاد از قفس پرواز را
در دلی شوری دگر، همخانه شد

می به مستی، ساکن میخانه ها
با شرابی لب به لب، پیمانه شد

معرفت را لوطیان آموختند
عاقبت صوفی چو یک دیوانه شد

ساکن کعبه به آرامش رساند
مومنی با عشق، در کاشانه شد

سنگ بر شیطان بزد تا هفت بار
هر کلوخ انداز هَم، رندانه شد

حاجی اَر، حَجَت بخواهد شُد قبول
بایَدَت هَر نیک و بَدَ ، مردانه شد

در بهشت و یا که دوزَخ ساکن اند
هر مُریدی کز عَمَل، هَمرَه جانانه شد


هر کسی از یاد او غافل بماند
لاجرم لغزید، با انفاس رَب بیگانه شد

حسین یونسی

عمـر سـر کردم ، زمانی از گریبان سـر بر آرم

عمـر سـر کردم ، زمانی از گریبان سـر بر آرم
مثل موری ناتوان از شوقِ شُکرش پَر بر آرم

در کتابِ آفـرینش ، با بصیرت می کنم غـور
تا به معنی راه یابم ، دود از این دفتر بر آرم

دل برای سکه ی کم قدرِ دنیا ، خوش نسازم
بیشتر خون می خورم چون غنچه ی گل زر بر آرم

بس که بنیادِ جهانِ عـاشقی دارد تزلزل
کشتیِ دل را از این دریای بی لنگر بر آرم

فصلِ باران ، چون صدف تا کی دهان باید گشودن ؟
مثل غوّاص ، از دهانِ آب صد گوهـر بر آرم

صـاف سازم لـوحِ دل را ، بی خیالِ آرزو ها
هر نفس از سینه تا ، آیینه ی دیگر بر آرم

دل ، دو نیم از آه کردم تا بیابم ذوالفقاری
در جهادِ نفس با خود ، تیغِ پُر جوهر بر آرم

می کنم خود را در این عبرت سرا پـامال ، عمری
تا سر افرازانه پرچم ، در صفِ محشر بر آرم


جواد مهدی پور

یارا حریف بی صفت ،با تو زده پیوند دین

یارا حریف بی صفت ،با تو زده پیوند دین
ما یار جانی تو ایم، باطل مرو ای مه جبین
غم آمده لشکر زده، آتش به جان ما زده
ساغی بیا باده بریز، تا خون غم ریزیم زمین
دور از رخ آن ماه روی قلبم شده چون آفتاب
او سرخوش از دوری و ما از هجر او گشتیم حزین
بوسیدن لب های او ای شیخ ظاهر بین مست
عین نماز است و مگو کان روی زیبا را مبین
با رفتنت رفته روان از هجر تو دادیم جان
در هجرت ای سرو روان ،غم گشته با خاکم عجین
این عاشق دیوانه وار وین شاعر دیوانه سر
دنبال روی ماه توست با من بمان تنها همین
مگذار تا زاری کنم خود را به خواری افکنم
لختی بمان قدری بخند این یار تنها را ببین
این شعر بی مقدار من عاجز ز وصف روی توست
کی می‌تواند شعله ای روشن کند کل زمین؟
جانا مراد ما تویی، پایان راه ما تویی
تاج سر خوبان تویی ای یار من ای بهترین
یارا بگو چندین سخن در وصف یار بی بدل
آن ماه سیمین ساق من آن ساقی نیکو طنین


محمد غفاری پور