نزدیکِ دور افتاده از بارانِ قلبِ سرکشم

نزدیکِ دور افتاده از بارانِ قلبِ سرکشم
رنگ میبازد جهانم پیشِ یلدا چشمِ تو
عشق و نفرت ، ماه و ققنوس ، قصه ای نیمه تمام
نیست پایانی برای گرگ و میشِ مویِ تو
جان سپر کردم ، مقابلْ ارتشِ موهایِ تو
در ستیز است قلب و ایمانم ، به رقصْ موهایِ تو
من تو را بر واژه باریدم که خورشیدی نبود
در نیایشْ رانده از کفرم به لب بود نامِ تو
آزادیِ پنهان شده ، مانترایِ تکرارِ هوس
ای راهبه ، آشوبِ شهر، در شعرِ شهوتْ هم نفس
شکسته سوگند شد تنت آوایی از گمگشته ها
تو کیستی شیداترین وجدِ جنونم هم هوس
معبودِ خورشید بر تنِ دریایِ هستی نورِ توست
سایه ات را لمس کردم وهمِ دیدارم شکست
در وداعْ سرشار از احساس غزل آرامِ توست
قلبِ خاکسترنشین را چشمِ حیرانت شکست
رقصِ یزدِ دامنت بر جانِ صحراها نشست
در معبدِ میترا لبت با زمزمهْ راز را شکست
تکرار شو ای لحظه یِ سوزانْ مرا آزاد کن
عشق و ایمان ، جان و دل ، در کفرِ چشمانت شکست

نیما ولی زاده

مدامم رازِ چشمان و گندمزارِ موهایت

مدامم رازِ چشمان و گندمزارِ موهایت
مرا بیدل کند زیبا ، کشم شب را به موهایت
قلم ها را شکستی تا جنونِ خون نوشت از تو
در آنسویِ جهانِ مرگ ، هنوزم دوستت دارم
تو رفتی تا که شاعر شم به رقصِ واژه ها حیران
بهایِ شعر مرگِ توست ، ببین از من چه میخواهی
به بی هنگامْ طوفانت بر این ویرانه تن بگذر
منم محتاجِ لب هایت دگر از من چه میخواهی
هنوزم شانه بر مویت به وهمی قلب من میزد

هنوزم بسترت را با خیالت رنگِ تن میزد
هنوزم قصه میخواند ز شهبانوی شهر رُز
هنوزم از لبت بوسه به لبهایم هوس میزد
هنوزم دخترِ هامون تو جاری بر تنم هستی
هنورم قلب من تنهاست ، ببین این شعر بارانیست
بگیر آغوش خود اما به یک بوسه بگیر جانم
نمیدانی که تنهایی چه کرد با قلبِ رسوایم
جنون من تماشاییست که لیلی سهمِ مرگ گشته
گذشت شیرین و فرهادش به واژه روح کن گشته
سیاوش را گذاری نیست از این هجرانِ آتش بار
در این آتش خیال توست ، مرا مأوای جان گشته

نیما ولی زاده

خود را فراموشم شده ای حسرت زیبای من

خود را فراموشم شده ای حسرت زیبای من
با رفتنت باران گرفت گم گشته ی رویای من
ای هم نفس با آتش جانی که خاکستر شده
بعد تو تنهایی گریست بر جان سرگردان من
ای بی وفا آغوش تو آخر مرا از من ربود
بنشین که باران بگذرد اینجا کسی از تو سرود
در بند گیسویت ببین دل را به یغما میبری
آرام جان آهسته رو ، این دل شکست ، از تو سرود
به دامن کش خیال خود بر این ویرانه ام بگذر
جهان ارزانیه چشمت به ناز و خنده ای بگذر
به صد جلوه برقص آتش خدا مست تنت گردد
غزل لب ، شعر آزادی ،به یک بوسه ، بخوان بگذر
مرا در دل کشاکشهاست میان جان و ابرویت
به هر سو میکشد دل را هلالِ ماه ابرویت
تویی آن درد بی درمان که آتش میکشی برعشق
بگیر جانم ولی نشکن دلم با اخم ابرویت
به خاکسترنشین خود نگه کن لحظه ای زیبا
تمنای وصالت نیست که مستم از تو ای زیبا
به خون ریزِ تنت شیرین هزاران بیستون رقصید
که خونِ عشق فرهاد است نشست بر دامنت زیبا


نیما ولی زاده

رنگین کمان آسمان بوسه به چشمان تو زد

رنگین کمان آسمان بوسه به چشمان تو زد
ماه خون آلود شب زخمه به موهای تو زد
با طلوع باورت بر گرگ و میش شب بتاب
سیب حوای تنت آتش به شهر واژه زد
آرام شهر آشوب من همبستر شعر و غزل
سرکش نگار بی نشان مهتاب شب های غزل
زیبای عریان ناجیه عشق و هوس بانوی راز
هر شاعر دیوانه ریخت در زیر پاهایت غزل
زیباییه تو شعر خواند محو تماشای توام
بانوی آب و آینه من مست موهای توام
موی رهای تو شکست قلب خدای مرده را
او هم تو را میخواند و من ، زنده به لبهای توام
با خون نوشتم از تو تا نامت جهانی را گرفت
هر کس تو را دید ، زنده شد ، در عشق تو آتش گرفت
پیدا و پنهان میشوی بی رحم و زیبا میشوی
نام تو را خواند آسمان در کوچه ها باران گرفت


نیما ولی زاده

همنشین زخمه های وحشی ساز

همنشین زخمه های وحشی ساز
به تماشای تمام تو نشستم
ای پری روی غزل مادینه آهو
در خرابات خیال تو شکستم
در طواف زائرانه ی نگاهت
در تن گرم تو من احرام بستم
گم شدم در معبد آغوش گرمت
من هم آغوش و هم آغاز تو هستم
تو مرا با نام خود خواندی شکستم
بعد از این من مرد بی نام تو هستم
همسفر با رقص موهای رهایت
مست و چرخان من ز دنیاها گذشتم
من به دنبال تو گشتم همنشینم
در همه شهری نشانی از تو دیدم
هر کسی دیدم نوایی از تو میخواند
در همه عالم صدایت را شنیدم
این جهان زندان من وهم و خیال است
تو بمان تا ترسم از دنیا بریزد
تو بمان ای معنی نام خداوند
تو بمان تا ترسم از معنا بریزد

نیما ولی زاده

دشت لاله های وحشی مست بهار موی تو

دشت لاله های وحشی مست بهار موی تو
سبز آبیه چشمت غزل باران شهر آشوب تو
بوی نم باران گرفت آرام بوسه از لبت
طعنه به آتش میزند صحرا تن این رویای تو
گرگ و میش جنگل رزهای رقص موی تو
طرحی از آتش کشید بر پیکر هجران تو
آهو غزل ، رنگین کمان ، زیبای بی نام و نشان
زیباترین ، شعر جهان ، موی رها در باد تو
تنهاترین مرد جهان با تو تماشایی شده
نام تو را خواند شعر شد او شاعر چشمت شده
زیبا هوس ، بانوی راز ، روح جهان شعرنهان
گل های یاس دامنت شعر تر باران شده
در تن تو گم شدم زندانیه چشمت شدم
شاعر دیوانه ی شب کوچه های شب شدم
من که سرگردان تو آتش به باران میزنم
تو ببین زیبا که من نقشی ز یاد تو شدم


نیما ولی زاده

باز میرقصد خیالت در جنون شعر من

باز میرقصد خیالت در جنون شعر من
دختر آتش ببین ، آتش زدی بر جان من
تو برقص کولی مست کافه های شهر شب
من جنونم تو هوس ، زخمه زدی بر جان من
واژه هایم سوختند در آتش چشمان تو
پای بگذار بر تن شعری که خاکستر شده
دامنت زیبای بی نام رقص باران بهار
رقص در باران چشمانت بهار من شده
لب اناری باغ رزهای تنت آتش گرفت
شعله ای رقصید و واژه از لبانت جان گرفت
موی تو رقصید ، جهان محو تماشای تو شد
یک تپش رقصید قلبت ، عشق دنیا را گرفت
بوسه ی آتش هوای سرمه ی چشم تو داشت
آسمان از دامن شب سرمه بر چشمت کشید
من به شیطان نگاهت روح خود را باختم
چشم تو آتش به ایمان جهان من کشید


نیما ولی زاده

تو آن رازی که پنهانی درون آتش قلبم

تو آن رازی که پنهانی درون آتش قلبم
طنین توست غزل بانو تپش های دل تنگم
به آغوشم بیا زیبا کمی نزدیکتر بشنو
تو اینجایی و میرقصی به روی آتش قلبم
تو اینجایی و میخوانی منم آواز لبهایت
بهارست سبز دامانت منم حرم نفس هایت
تو جاری شو ارس بانو جهانم شکل میگیرد
برقص کارون تن زیبا منم رقص هوسهایت

به یزد خشتیه چشمت به خوزستان لبهایت
مرا حیران کن ای آهو اورامان دخت زیبایم
خیالت ترکمن اسبیست که میتازد به شعر من
ز عشقم شعله ای رقصان زده آتش به لبهایت
به ویرانیه چشمانت بیا بانو نگاهی کن
چه کردی با دلم زیبا ستمکار است چشمانت
شدم آهی که میسوزد جهانی را به یاد تو
بیا از چشم من بنگر به زیباییه چشمانت

نیما ولی زاده