از همان نقطه ی دوری که جهانم زیر پاست

از همان نقطه ی دوری که جهانم زیر پاست
به تماشایت نشستم ای گل بی عیب و کاست
هر چه رفتم دورتر دیدم که زیباتر شدی
تازه فهمیدم چرا دنیا چنین بی انتهاست


آرش میرزاپور

رفتی نیمه شبی

رفتی
نیمه شبی
آرام و بی صدا
با کوله باری از
آرزوهای بر باد رفته
از میان کوچه های خاطرات
و من برای تو
غریبانه
زیر آسمان برهنه ی شهر
کنار میدان آزادی
زار زار
گریستم
در هوای سرد و برفی


اصغر رضامند

تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی

تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی

چو می‌پیچد میان شاخه‌هایت هوی هوی باد

به گوشم از درختان های‌ های‌ گریه می آید

مرا هم گریه می‌باید؛مرا هم گریه می‌شاید

مهدی سهیلی

پاییز جان! چه شوم، چه ترسناک

پاییز جان! چه شوم، چه ترسناک

اینک، بر این کناره دشت، اینک

این کوره راه ساکت بی رهرو

آنک، بر ان کمرکش کوه، آنک

ان کوچه باغ خلوت و خاموشت

از یاد روزگار فراموشت

پاییز جان! چه سرد،‌ چه درد آلود

چون من تو نیز تنها ماندستی

ای فصل فصل‌های‌ نگارینم

سرد سکوت خودرا بسراییم

پاییزم! ای قناری غمگینم

مهدی اخوان ثالث

پاییز کوچک من

پاییز کوچک من

دنیای سازش همه ی رنگ‌هاست

با یک دیگر

تا من نگاه شیفته‌ام را

در خوش‌ترین زمینه به گردش برم

و از درخت‌های‌ باغ بپرسم

خواب کدام رنگ

یا بی‌رنگی را می بینند

در طیف عارفانه پاییز؟


حسین منزوی

چیزی که ویران‌مان میکند پاییز نیست

چیزی که ویران‌مان میکند پاییز نیست
مثل کودکی که با بی‌اعتنایی به سیبی نگاه می کند
به آسمان خیره مانده‌ام


آسمانی که بین طلوع و غروبش
حتی سنجاقکی پوست نمی‌اندازد


آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است

و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه

محمد رضا رحمانی

اَز غِیر نِمی تَرسَد؛ طِفلی کِه پِدَر دارَد.

اَز غِیر نِمی تَرسَد؛ طِفلی کِه پِدَر دارَد.
اَز پاشنِه می چَرخَد؛ دیوار کِه دَر دارَد.
مَن شِعر نِمی بافَم؛ مَن غِیب نِمی گویَم.
اَز داشتِه می تَرسَد؛ ایزَد که پِسَر دارد.
اَز کور چُو پُرسیدی؛ پِیکانِ نَمازَت را.
حِیوان مَنِشی آدَم؛ مِنقار بِه سَر دارَد.
اَز تَرس مَگو با مَن؛ تِکرار نِمی گَردَد.
هَرجا دَهَنی وا شُد؛ اُو شِعر بِه بَر دارَد.
حَساس مَشُو راوی؛ این دود نِمی مانَد.
این جَبر نِمی ماند؛ زیرینُ زِبَر دارَد.


سروش پیری زنده دل

وقتی خزان میرسد

وقتی خزان میرسد

ناله‌های‌ حزین سازی آشنا

با کشش یکنواخت
قلب مرا می‌نوردد


نمی خواهم گذر زمان را باور کنم

یک مرتبه صدای زنگ ساعت
مرا بخود می‌آورد


حس میکنم زمان خیال ایستادن دارد
خودم را آهسته به باد می‌سپارم


نسیم بداندیش
مرا چون برگی پژمرده با خود میبرد


من در رنگ باخته خود
و رودخانه نزدیکمان غرق میشوم


محمد علی رستمی