پاییز کوچک من

پاییز کوچک من

دنیای سازش همه ی رنگ‌هاست

با یک دیگر

تا من نگاه شیفته‌ام را

در خوش‌ترین زمینه به گردش برم

و از درخت‌های‌ باغ بپرسم

خواب کدام رنگ

یا بی‌رنگی را می بینند

در طیف عارفانه پاییز؟


حسین منزوی

دل من! باز مثل سابق باش

دل من! باز مثل سابق باش
   با همان شور و حال عاشق باش

   مهر می ورز و دم غنیمت دان
   عشق می باز و با دقایق باش

   بشکند تا که کاسه ات را عشق
   از میان همه تو لایق باش

   خواستی عقل هم اگر باشی
   عقل سرخ گل شقایق باش

   شور گرداب و کشتی سنگین؟
   نه اگر تخته پاره قایق باش

   بار پارو و لنگر و سکان
   بفکن و دور از این علایق باش

   هیچ باد مخالف اینجا نیست
   با همه بادها موافق باش


منزوی- حسین

ردم دهی به فصلی، درمان کنی به وصلی

ردم دهی به فصلی، درمان کنی به وصلی
ماتم که بر چه اصلی، درد و دوایم از توست؟!

حسین منزوی

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست


چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست


حسین منزوی

نسیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟

نسیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟

همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری

از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟

به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار

برای تیشه زن خسته - کوهکن- چه خبر...

حسین منزوی

کوچکترین نسیمت اگر یاری ام کند

کوچکترین نسیمت اگر یاری ام کند
طی می کنم خزان بزرگ زمانه را
"حسین منزوی"

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

حسین منزوی

چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد

چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد

چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟

به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی، دلم از تو خبر ندارد


ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد

دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره
به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد

به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغض تو در گلو ندارد

ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد

ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.


"حسین منزوى"

ز تمام بودنی ها

ز تمام بودنی ها
"تو" همین از آن من باش
که به غیر با "تو" بودن
دلم آرزو ندارد!

"حسین منزوى"

تو را چه بنامم؟


تا دریچه را رو به باغی بگشاید
که صدای پرپر شدنش به زمزمه‌های تو
در عصرهای دلتنگی می‌ماند!

نامت، رازی است
که سنگ را به نسیم و
نسیم را به توفان بدل می‌کند
و آتش در گلستانِ ابراهیم می‌افکند!
مرا زهره ی آن نیست
که نامت را به زبان آرم
در تو می‌نگرم و میمیرم.

#حسین_منزوی