عشـــــق

عشـــــق
قبایى است در قواره ى تـــــــو....

"حسین_منزوے"

از پیراهنت دستمالی می‌خواهم

از پیراهنت
دستمالی می‌خواهم
که زخم عمیقم را ببندم
و از دهانت
بوسه‌ای
که جهانم را تازه کنم...


حسین منزوی

شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای

شنیده ام ز پنجره
سراغ من گرفته ای

هنوز مثل قاصدک
میان کوچه پرپرم
.

.
.
حسین_منزوی

در اشتیاقت ڪسی نیست

در اشتیاقت ڪسی نیست
از من به من آشناتر
سوی ڪدامین غریبه زین آشنا می‌گریزی؟

حسین منزوی

چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست

چو در کنار منی
کفر نعمت است ای دوست
دو دیده‌ام مژه بر هم دَمی اگر بزند...

حسین منزوی

دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار

دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار
تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید...

حسین منزوی

خیالِ خامِ پلنگِ من، به‌سوی ماه جهیدن بود

خیالِ خامِ پلنگِ من، به‌سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظۀ دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیانِ به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکارِ دغل‌پیشه، بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

حسین‌منزوی

هرجا که تویی

هرجا که تویی
مرکزِ تصویر من آنجاست...

مرا زهره‌ی آن نیست

مرا زهره‌ی آن نیست
که نامت را به زبان آرم
در تو می‌نگرم و می‌­میرم.

حسین منزوى

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

حسین_منزوی