وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!


حسین منزوی

مشقم کن...

‌مشقم کن...
وقتیکه عشق را...
زیبا بنویسی فرقی نمی‌کند...
که قلم از ساقه های نیلوفر باشد...
یا از پر کبوتر

حسین_منزوی

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم که اینکه خط سر نوشت من

از دفتـــــر کــــدام شب بستــــه وام شد ؟

اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

شعر من از قبیله خونست خون من ،

فـــــواره از دلــــم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو ، رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقـی و باز ... آه نه !

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

حسین منزوی

پرسیدمش:

پرسیدمش:
چگونه و کِی صبح می‌شود؟

چشمی ز هم گشود به ‌نرمی جواب را

حسین منزوی

مرا آتش صدا کن

مرا آتش صدا کن
تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صدا ده
تا ببارم بر عطشهایت
خیالی،
وعده ای،
وهمی،
امیدی،
مژده ای،یادی!
به هر نامه که خوش داری،
تو بارم ده به دنیایت...

حسین منزوی

به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی

به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی
که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم

برای دیدنِ آن خوب

برای دیدنِ آن خوب
آن خجسته‌ی مطلوب
چه‌قدر باید از این روزهای بد بشمارم؟

حسین منزوی

ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩﯼ، ﺷﺮﺍﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩﯼ، ﺷﺮﺍﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻣﺮﺍ، ﺷﻌﺮ ﻧﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺴﯿﻢ
ﮔﻞ ﻧﻮﺭﺱ ﻣﻦ، ﮔﻼﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﺭﻫﺎﻧﺪﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺗﺸﻨﮕﯽ
ﭼﻪ ﺳﺒﺰﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ، ﺁﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟


ﺯﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﻑ
ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﺷﺪ، ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ ؟

ﺗﻮﯾﯽ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﺨﺶ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻣﻦ
ﮔﻞ ﻧﻮﺭﺱ ﻣﻦ، ﻣﺎﻫﺘﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﯾﻎ
ﻣﺮﺍ ﻣﯿﻔﺮﯾﺒﯽ، ﺳﺮﺍﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟

هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی

هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی

به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی

زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا که آینه ی صبح بی غبار تویی


دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی

به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی

سواد زیستن را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی

نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی

برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی

تو جلوه ی ابدیت به لحظه می بخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی

حسین منزوی

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس

تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست

نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام

شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس

در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام

سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس

جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت

باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس

حسین منزوی