ساحلم بارانی ست، ماسه ها غَرقابند...

ساحلم بارانی ست، ماسه ها غَرقابند...
من تو را میبینم، بر تو گُل می کارَند.

حاکم اینک آنَست، آن سکوت مطلق
تو خودت را دریاب، تا تو را دریابند...

ان طرف ها مَردی، قایقی می رانَد...
همه گویند سهراب، از کجا می دانَند...


این شباهت ها را، من و تو آگاهیم
مردمان در خوابند، بی خبر می مانند.

آسمانم هر چند، شب و روز بارانی ست
قطره های حسرت، همه جا می بارَند...

تو خیالَت صاف است، که در این دریایی
با من آرامتر باش، همه غم ها خوابَند.

در طی این بارش، هَمهَمه ها از چیست؟
ای جزیره آرام ابرها داغدارَند....

زهره فرجی

قطره ای بودم اگر راهیِّ دریا می شدم

قطره ای بودم اگر راهیِّ دریا می شدم
همسفر با پهنه ی عاصیِّ دریا می شدم
می سرودم شعرِ آزادی در اوجِ موجها
غرق دربی قیدی وُ یاغیِّ دریا می شدم
بر حذر می کردم آن را از تقلّایِ غرور
چو پَیَمبر، ناصح و ناجیِّ دریا می شدم
جامِ عرفانی برایش می گرفتم پَی زِ پَی
میکده باز و مَی و ساقیِّ دریا می شدم
می بریدم، ازتمامِ تخمِ تاریکی و ترس
ذرّه ای، از ذِروه ی ذاتیِّ دریا می شدم
می شکستم، وعده هایِ بی اَدایِ آمران
سر به دارِ دعوتِ داعیِّ دریا می شدم
از برایِ برکه و مردابِ محصورِ کویر
با پیامی گرم و گر راوِیِّ دریا می شدم
تا که جانم بگسلد، از جیفۀ جنسِ جهان
قطره ای گم، در دلِ آبیِّ دریا می شدم
وعده میدادم که معیارِ خدا آزادگی ست

باعثِ دل خوشی و شادیِّ دریا می شدم
کاش میشد قطره ای بودم، دریغا نیستم
از غم و غصّه رها راضیِّ دریا میشدم

امیر ابراهیم مقصودی فرد

پائیز از ره می‌رسد بارانم آرزوست

پائیز از ره می‌رسد بارانم آرزوست
یک آتش ِ سرکش ِ فروزانم آرزوست

بی عشق مانده این دلم ، سر در گم و غریب
سجاده ای سبز در شبستانم آرزوست

دانا توانا می شود با خواندن علوم
یک دفتر و مداد و دبستانم آرزوست


این بار زخم ریشه ام کامل تر و عمیق
یک آینه با موی پریشانم آرزوست

باید که وا شود دلم از انحصار غم
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

فریما محمودی

رقص گیسوی انار

رقص گیسوی انار

در مستی تاک و رقص گیسوی انار
در خش خش برگ ریز و باران بهار

راحم ، به تماشاگه باغ گیلاس
دل بسته به نقض هرچه غیر از تو، قرار


جواد رحیمی

ترک‌های سنگ‌فرش کوچه

ترک‌های سنگ‌فرش کوچه
اثر سنگینی روز است
یا کهنگی شب
این دهر تمنا
التماس ما را
به تماشا نشسته است گویی
چشم بی‌خواب
اثر حیرانی روز است
یا خفتگی شب
آن ظلام تنهایی
سکته نور را
به انتظار نشسته است گویی
بغض راه‌بند گلو
پرپر دست بلا بود
یا سکسکه شب
این باغ پر از راز
قطره‌های باران را
به گریه نشسته است گویی

مهرداد درگاهی

باریکه ی غزّه، دگر گشتی تو الگو

باریکه ی    غزّه،   دگر    گشتی    تو الگو
طوفان  به  پا  کردی  تو،  با  آهنگ یا هو
آری پس از طوفان، در آن صبح  دل انگیز
دیگر  ثنا  گوی   تو،   گشته   مرغ حقگو
قوس و قزح، رنگین کمان است آسمانت
پر گشته شب ها، کوچه  ها، از عطر شبو
عالم شده حیران از  آن طوفان الاقصی
قمری غزل خوان گشته و می رقصد آهو
در  هر  کمینی، یک  کمان  ابرو نشسته
با   هر   کمانگیری، گشاده   گشته ابرو
شیخ شهاب امشب، شده، شیخ غزلگو
ثابت   کند،  بُرد   قلم   را،  بر  قلم مو


شهاب سنگانی

بی جنگ تسلیم تو دل شد چو دانست

بی جنگ تسلیم تو دل شد چو دانست
تا چشم تو بینم همه نقشه ها برآب است
در میکده ات جام وصال سر کشیدم
حالا که تو هستی و قدح پر ز شراب است
تا تو در میانی همه غمی بزدایی
پیشت نخندم بخدا عین عذاب است
یک دم بنشین سخن بگو جان من ای دوست
این کار کنی عین هزاران صواب است


مسلم اکبری ازندریانی

اوجِ اشکِ موج از خزر شیرماهی ما زن در آن

اوجِ اشکِ موج
از خزر شیرماهی ما زن در آن
تا خلیج گل د آن
کشیده شدم
به گردنت آویز آن
آوای مواج آشفته گریز آن
حیران
هنوز تاب می‌خورم
بر گیسو انت
بالای چهار پاره‌ای از پاره پاره ی شعر
که دیگر چهارپایه ای نیست
زیر پایم نه
بر گلوی معلق مانده بر خود تنیده فرو رفته ام
صورتم چنان خیس مواج رقص است
این نمک که در قلبم شوره زار تنهایی ست
نمی گذارد به گندم
نانی بخورم از لب آن تلخم
در این نفس های بند آمده
هنوز بند یا بنده
نیامده‌ام و موج افشانم
به گونه های دیگر گیسوان خیس ات
هیچ قدرتی نمی تواند
صدای موج های خیس مرا خشک کند
و از آن گردن بند
مرا آویز آن
قابی بر طاقچه تاریخ کند
تا کجا بی خبرم
تو غرت ال عین منی
به هر دینی که هستی تو
عین آیین منی...
من ما زنی های
مام دخترم را بار دارم
با بی باوری
من تنها مردی هستم
که هزار شِکم
در شَکم عشق زاییده‌ام
و هنوز نمرده‌ام
ما مواج نوریم
از ما زن در آن
رها
تا خلیج گلد آن پرشین
این گربه ماهی
دیگر بی دار شده
شاه ماهی شده
در آسمان شب
انگار عاشق شده باز
سی مرغی در آسمان
به پر و از خویش در رها
بر گانه دانه این گونه رها
به گانه ساحل با دانه های دریا
این گانه رها شدم
یگانه
بی رسولی که باخدا بوده
نگو که بی گاه آه رسول گشته ...
نه رسول یونان نیستم
نه از رومم نه از زنگم
همان بی رنگ بی رنگم
من رسولی یگانه بار
بر گونه های ایران
گیسوان رها
جان جهان...
مستم در موج رقص دریا.


حسن رسولی