به چشمِ خویش می بینم، چروکِ تیرهِ رخسار

به چشمِ خویش می بینم، چروکِ تیرهِ رخسار
سخن پژمرده می گویم، زِ سستیِ سَر و گفتار
ولی پنهان زِ چشمانم غروبِ سردِ پاییز است
همان گونه که پنهان اَم زِ خود، در سایهِ پندار
نه چشمِ دیدنی دارم نه گوش وُ هوشِ بشنیدن
زِدل رفته هوایِ عیش و نوش وُ حسِّ یارِ غار
اگر پشتم خم است وُ، زانوان در رعشهِ پیری
نمی خوانم حقیقت را، که کردم تکیه بر دیوار
چه غوغایی ست در جانم تضادِ نور و تاریکی
خدایِ دل نمی خواند، خطی از خامه ی افکار
چه شیرین ست این تلخی به کامِ حسِّ بیعاری
اگر چه زان ندیده کس، مگر خونِ دل و آزار
نبودم مثلِ سرداری، نه بر داری شدم ازعشق
و اینک حینِ بیداری، شدم بر جانِ خود سربار
اگر چه عشقِ پیری هم، تو گویی تازه روییده
نه می بینم نوا در تن، نه از معشوقه ای ایثار
مرا با دیدهِ ظاهر قضاوت می کنی ای دوست
نمیدانی که در پیری بسا حالیست، بس هشیار؟
تنم خاموش و لاکن در دل اَم حسّی دگر دارم
تضاد و ترجمانِ جسم و جان کرده، مرا بیمار
برو غافل، جوانی را به سر کردی ولی افسوس
شنیدی چیزی از پیری بلا کش، با کمی زنهار؟
شدم بیدار و از مقصودِ خود آگه ولی ای کاش
بداند آن که بعد از من می آید فرقِ عشق وُعار


امیر ابراهیم مقصودی فرد

آنچه می بینم سرابی از خیال وُ، آب نیست

آنچه می بینم سرابی از خیال وُ، آب نیست
جامِ جانها خالی وُ، در آن شرابِ ناب نیست
دستها، خالی وُ خواهش ها خروشان و خشن
زندگی، جز طعمه ی تأثیرِ این تُنداب نیست
کار از اصلاحِ خُلق و خویِ مردم رفته است
در لب وُ دندان مگر، لفظِ لق وُ القاب نیست
چون فقیرِ فکر وُ فهمیم وُ اسیرِ فرضِ فیض
سیلِ بنیان کن فراوان از قضا میراب نیست
آن چنان؛ با دیوِ تاریکی، همه خو کرده ایم
کس به فکرِ رؤیتِ رویِ گل و مهتاب نیست
بال و پر ها هم شکسته، آسمان خالی زِ باز
سر مگر میدانِ رزمِ سَنجر وُ سَنجاب نیست
بی خیالی، تا به بیخِ استخوان ها رفته است
اشکِ تمساح وُ دعا هم چاره وُ اَسباب نیست
آرزویِ جوش وُ جهدی هم نمی جنبد به جان
خونِ تر در خمرهِ خوابانده درخوشاب نیست
جمله درصفِّ صحابی، جمع مان جهدِ جهاد
دستِ قدرت، در غمِ قیمومتِ اصحاب نیست
عشق ها خاموش وُعصیان ها به مرزِالتهاب
در لبِ لعبت زده جز رعشه ی ارعاب نیست
چو قلم بشکست و قدرت بی قضا، فتوای داد
عدلِ قاضی هم مگر دلشوره وُ ارهاب نیست
آن چه می بینم در این طوفانِ تردید و تضاد
جز تقلّایی تهی، در وَرطه ی گرداب نیست
کاش می شد، با امید از نو وضویی تازه کرد
چاوشی می گفت بر خیزید وقتِ خواب نیست


امیر ابراهیم مقصودی فرد

قطره ای بودم اگر راهیِّ دریا می شدم

قطره ای بودم اگر راهیِّ دریا می شدم
همسفر با پهنه ی عاصیِّ دریا می شدم
می سرودم شعرِ آزادی در اوجِ موجها
غرق دربی قیدی وُ یاغیِّ دریا می شدم
بر حذر می کردم آن را از تقلّایِ غرور
چو پَیَمبر، ناصح و ناجیِّ دریا می شدم
جامِ عرفانی برایش می گرفتم پَی زِ پَی
میکده باز و مَی و ساقیِّ دریا می شدم
می بریدم، ازتمامِ تخمِ تاریکی و ترس
ذرّه ای، از ذِروه ی ذاتیِّ دریا می شدم
می شکستم، وعده هایِ بی اَدایِ آمران
سر به دارِ دعوتِ داعیِّ دریا می شدم
از برایِ برکه و مردابِ محصورِ کویر
با پیامی گرم و گر راوِیِّ دریا می شدم
تا که جانم بگسلد، از جیفۀ جنسِ جهان
قطره ای گم، در دلِ آبیِّ دریا می شدم
وعده میدادم که معیارِ خدا آزادگی ست

باعثِ دل خوشی و شادیِّ دریا می شدم
کاش میشد قطره ای بودم، دریغا نیستم
از غم و غصّه رها راضیِّ دریا میشدم

امیر ابراهیم مقصودی فرد

کجا میتوان یافت, آرامشی

کجا میتوان یافت, آرامشی
در اَمواجِ بی ساحِل و مرگبار؟
رها شد چو پروازِ نرمِ نَسیم
به تنپوشِ سبزینه رنگِ بَهار
قیودِ زمین و زمان را گسست
چو بادی گریزان زِ قیدِ حِصار
برید از خدا هایِ خُرد و کَلان
صنم هایِ بی عشق و بی اِقتدار
زبانی رَها داشت چشمی فراخ
و پایی گریزان زِ مرگ و مزار
تقدّس, نه جا داشت در کلّه ها
و ایمان رها بود, از بند و بار
زِ تفسیرِ تندِ نظرها, گریخت
نشد از هر آنچه شود شرمسار
کجا می توان ناکجا را شناخت
در این تنگِ تارِ سراسر غُبار؟
و رفت و برید و به آنجا رسید
که می بخشدت حِسِّ گرمِ قَرار
به پایان نمی آید این راهِ سخت
بس است اِنتظار از پسِ اِنتظار
چه می شد اگر بود راهِ گریز
از این راهِ آلوده ی گرگ وار؟
که در آن به دنبالِ نانِ شبی
گرسنه پیاده ست و لُقمه سوار
هر آنچه می آید تماماً غم است
و شادی به نسبت یکی در هزار
چه سخت است بیهوده ی بندگی
دلت مثلِ زندان سَرت در مَهار
کنارت جهنّم سرایی ست, سرد
مزارت بهشت است با شرطِ دار
غزل چوغزالی به بندِ غم است
و غم چون غذایِ شبانگه با بار
کجا می توان یافت, آرامشی
از این سیلِ بی وقفه ی بی گدار؟

امیر ابراهیم مقصودی فرد

قطره ای بودم اگر, دنیا به کامَم رام بود

قطره ای بودم اگر, دنیا به کامَم رام بود
روحِ من با رودِ در جریان بَسی آرام بود
راهِ من هجرت زِ دریا تا به اَبر و آسمان
جایِ من در میکده با جرعه هایِ جام بود
وقتی از چشمِ سیاهی, سیلِ جاری میشدم
قصه ی قلبی غَمین از عشقِ نا فرجام بود
زندگی می دادم و لطفی, به کامِ زنده ها
با چنین بخشیدنی, حظِّ جهان در کام بود
گر چه می بخشیدم از جان, جویبارِ زندگی
ذرّه ای بودم که نامم, بی نشان و نام بود
کاش قطره میشدم تا جسم بی جانی چنین
جسمِ بیجان نقشِ بیهوده به خشتِ خام بود
تشنه ی بودم چه نا سیرا, به عمرِ در گذر
در دلم هُرمِ هَوس, سر چشمه ی آلام بود
ذره ای زین هستیِ با معرفت بودم, دریغ
بی خبر کان ذرّه از جنسِ خط و پیغام بود
حال آگاهم ولی, فرصت همه رفته زِ دست
کاش این حسرت در آن فرصت مرا همگام بود


امیر ابراهیم مقصودی فرد

دست در دستم گذاری تا جهان را طَی کنیم

دست در دستم گذاری تا جهان را طَی کنیم
تا سعادت را سوار و رُو به هرجا هَی کنیم؟
لحظه ای غافل شویم از داغ و دردِ روزگار
حرص و آزِ زندگی را مثلِ زهری قَی کنیم؟
عاشقانه پر کشیم از عرضِ دون تا مرزِ مهر
ساغرِ عشقِ خدا را پر زِ مُشک و مَی کنیم؟
پا گریزان از قیود و سَر سَرایِ شور و شعر

مشعلِ دل را, فروزان با سه تار و نَی کنیم؟
رقصِ ایمانی کنیم از جنسِ جاویدِ شعور
بندگی را؛ از رگ و ریشه, به کُلّی پَی کنیم؟
حاضری تا جان دهیم آزادگی را, بر کشیم
شربتِ شور و شهادت را, به پایِ وَی کنیم؟

امیر ابراهیم مقصودی فرد

عاقبت با مهرِ خود, آهسته رامَت می کنم

عاقبت با مهرِ خود, آهسته رامَت می کنم
با کلامم, نوشِ مستی را به کامَت می کنم
نوش دارویِ وفا را, از تب و تابِ سخن
می کِشم واژه به واژه, در مَرامَت می کنم
وقتی از بانگِ سحر بر خیزی وُ بر پا شوی
با نسیمی می خزم, صدها سلامَت می کنم
شمعِ سوزان میشوم با رقصِ نوری از عطش
مثلِ یک پروانه ی زیبا, به دامَت می کنم
قطره ای از عشقِ مجنون میشوم در میکده
جانِ لیلی را در آن قطره, به جامَت می کنم
مثلِ باران می شوم می بارم از چشمانِ ابر
رقصِ شادِ قطره را در پشتِ بامَت می کنم
وقتی از دل دادگی غرق و هوا خواهم شدی
جانِ خود را هدیه ی سوزِ کلامَت می کنم
از برایِ اینکه همواره سخن گویی زِ عشق
با شرارِ عشقِ خود, پیوسته خامَت می کنم
واژه ها را از دهانِ تو, چو گل میبوسم و,
نامِ گل ها را یک وُ یک مثلِ نامَت می کنم
وصفِ رویت می کنم مانند شیرینی که بود
بهتر از فرهادِ او, در دل گرامَت می کنم
در رسایِ قدّ وُ بالایِ چو سروِ کوهی اَت
شعری از کانونِ دل, خرجِ تمامَت می کنم
خاکِ پاهایت چو سرمه میکشم بر تخمِ چشم
چشم را چو تُحفه ای هدیه به گامَت م
ی کنم
کامَکی از تو بگیرم عمرِ مقصودم بس است
جان و مال و زندگی, جمله به نامَت می کنم ( مقصود )

امیر ابراهیم مقصودی فرد

دلم برایِ سرودن تنگ و,

دلم برایِ سرودن تنگ و,
پایم برای گریختن لنگ است
غریبه ی نشسته بر شاخه هایِ سبز
هوسِ سرودنِ خزان دارد
به چشمِ او زندگی زرد رنگ است
من از پنهانِ خموشی,
از برادریِ گم شده می سُرایم
از امیدی که دارد جوانه می زند
او زبانش, طنینِ طوفان
سرش, در تدارکِ جنگ است
به همه بانگ بر آرید که,
ریشه هایِ سبزِ زندگی,
در برادریِ گم شده است
نه در شرارِ خشم و نه آتشِ تفنگ است
آیا غریبه ها می دانند؟
که آبادانی با عشق و,
خرابی با کلنگ است؟


امیر ابراهیم مقصودی فرد