اوجِ اشکِ موج از خزر شیرماهی ما زن در آن

اوجِ اشکِ موج
از خزر شیرماهی ما زن در آن
تا خلیج گل د آن
کشیده شدم
به گردنت آویز آن
آوای مواج آشفته گریز آن
حیران
هنوز تاب می‌خورم
بر گیسو انت
بالای چهار پاره‌ای از پاره پاره ی شعر
که دیگر چهارپایه ای نیست
زیر پایم نه
بر گلوی معلق مانده بر خود تنیده فرو رفته ام
صورتم چنان خیس مواج رقص است
این نمک که در قلبم شوره زار تنهایی ست
نمی گذارد به گندم
نانی بخورم از لب آن تلخم
در این نفس های بند آمده
هنوز بند یا بنده
نیامده‌ام و موج افشانم
به گونه های دیگر گیسوان خیس ات
هیچ قدرتی نمی تواند
صدای موج های خیس مرا خشک کند
و از آن گردن بند
مرا آویز آن
قابی بر طاقچه تاریخ کند
تا کجا بی خبرم
تو غرت ال عین منی
به هر دینی که هستی تو
عین آیین منی...
من ما زنی های
مام دخترم را بار دارم
با بی باوری
من تنها مردی هستم
که هزار شِکم
در شَکم عشق زاییده‌ام
و هنوز نمرده‌ام
ما مواج نوریم
از ما زن در آن
رها
تا خلیج گلد آن پرشین
این گربه ماهی
دیگر بی دار شده
شاه ماهی شده
در آسمان شب
انگار عاشق شده باز
سی مرغی در آسمان
به پر و از خویش در رها
بر گانه دانه این گونه رها
به گانه ساحل با دانه های دریا
این گانه رها شدم
یگانه
بی رسولی که باخدا بوده
نگو که بی گاه آه رسول گشته ...
نه رسول یونان نیستم
نه از رومم نه از زنگم
همان بی رنگ بی رنگم
من رسولی یگانه بار
بر گونه های ایران
گیسوان رها
جان جهان...
مستم در موج رقص دریا.


حسن رسولی

سکوتت تو را

سکوتت تو را
به نوش مرگ می‌کشاند
نه آغوش دلکش رهایی
بانک نوشانوش زحاکَکان
بگوش می رسد
ای لال زده
لکنت زبان را رها کن
یک بار دلکشان
دل را سیر صدا کن
سِیر کن در وادی صدا داد
می شنوی مرا
در دالان نالان سینه ات
ببوس مرا بفریاد صدایت
بفشار
ماه سیرتم
بشکن صورت سکوت
رسوا کن تمام تاریکی را
بردار برقعه از سر
ای مهتاب یار
بیا و مرا به کنار خود ببر


حسن رسولی

برای مردی که عاشق می شود

برای مردی که
عاشق می شود
دو راه باقی می ماند:
یا در تنهایی بمیرد
یا همیشه عاشق بماند.
و من سالهاست
که شعرهایم
پر از تنهایست...


حسن رسولی