از عقیده ی کهنه به وقت نو شدن سال می‌ترسم

از عقیده ی کهنه به وقت نو شدن سال می‌ترسم
از انبوه نشخوار  ذهن و حس ملال می ترسم

از وحشی سر به مُهر حوری پرست ابایی نیست...
از هیبت فرشته ی اسیر شکسته بال میترسم

اصلا به پای من گناه حوا و سیب  ممنوعه ...
آخر از وسوسه ها یِ  نگاهِ  آدمِ کال میترسم

از خلوت انفرادی و زندان و زخم تن هرگز
سخت از عصیان سکوت واژه های لال  می‌ترسم

من آریایی ام این را کسی داد می زند و من از
اسطوره ای به زیر گل آلود آب زلال میترسم

جایی که گوهر زن شده ابزار تاجران هوس
از های و هوی وعده  بهشت  لایزال میترسم

شبیه مبارزهای چله نشین شده ام از دور
از فرط بدگمانی و ...آنهمه احتمال  می ترسم


آری مخاطب من زنان ایزدی  و ارق آزادی ست
از  تحقق آرزوی  نچندان   محال  می ترسم

زهره فرجی

ساحلم بارانی ست، ماسه ها غَرقابند...

ساحلم بارانی ست، ماسه ها غَرقابند...
من تو را میبینم، بر تو گُل می کارَند.

حاکم اینک آنَست، آن سکوت مطلق
تو خودت را دریاب، تا تو را دریابند...

ان طرف ها مَردی، قایقی می رانَد...
همه گویند سهراب، از کجا می دانَند...


این شباهت ها را، من و تو آگاهیم
مردمان در خوابند، بی خبر می مانند.

آسمانم هر چند، شب و روز بارانی ست
قطره های حسرت، همه جا می بارَند...

تو خیالَت صاف است، که در این دریایی
با من آرامتر باش، همه غم ها خوابَند.

در طی این بارش، هَمهَمه ها از چیست؟
ای جزیره آرام ابرها داغدارَند....

زهره فرجی