شب قراری است برای یادآوری لحظه هایی که ساختی ، شروع کردی و یا میخواستی بسازی و نشد .
شب که می شود ، در خلوتت به تنها چیزی که فکر نمیکنی فاصله هاست .
تازه در همان لحظه ، شمارش فرصت هایت ، یواش یواش برایت معنا پیدا میکنند .
شب که می شود آنقدر فکرت را آزاد میسازی که یک به یک شن های ساحل را در خامی خیالت می بینی ،
تو در خیال خوابت ، در اولین ایستگاه مترو،
بلیطی میخری .
توقفی همبرای طراوت.
شب که می شود قرارهایت را مرور میکنی ،
شاید باید میرفتی .
دیر شده ؟
شاید سخت نبود اوج گرفتن .
ولی تو همیشه در حرمت چشمانی منتظر
بی صدا بودی .
اما دیگر آن جاده ، آن قطار و شن ها را نمی بینی .
دریا شاید آن طرف باشد .
یادت باشد شب همیشه برای تونیست .
شب انتظار هم زمانی دارد .
پویان قاراگزلیان
فاطمه ای مظهر عشق و وفا
فاطمه ای همره شیر خدا
فاطمه سنگر شدی در راه عشق
فاطمه جان داده ای در راه عشق
گر نبودی عاشقی معنا نداشت
شیر دستان یاور و غمخوار نداشت...
هانا حکمت
هر دم غزلی بر لب ، در حنجره بدرود است
این لحظهی تنهایی ، در هر دو سرش سود است
ترسی خفهام میکرد ، یک زن که نگاهم را
همراه خودش میبرد ، او قاتل مطرود است
او چنگ نوازی کرد ، یا بنده نوازی کرد ؟
یک ساحر نفرینی ، در چنگ همان رود است
در فال ورق جادو ، با مهرهی خر افسون
در جمع صنم ها هم ، امثال تو معدود است
یکباره شدم عاصی ، از هرچه کنارم بود
از هرکه بمن میگفت ، در داشتنت سود است
حقا که خداحافظ ، دوشیزهی درباری
هرچند که میدانم ، عمرم به تو محدود است
در صبح ازل خود را ، در حول تو میدیدم
هر دم غزلی بر لب ، در حنجره بدرود است
مهرداد آراء
قصهٔ عشقومحجوری دوست بسخدامیداند
مَـلال مَـرجـان زِ جور همراز ساقی تنها میداند
شـبـنم اشـک جاری زِ گونهام ؛ بـهر نیمهٔ دگرم
شـکوه بـارش زِ فَـلـک دُخــت بـاران مـیداند
زیـبـاست گل چون تـرنـم عـشق نوازش گلبرگ
نـاز لالـهٔ واژگـون یــگـانــه بـاغـبـان مـیداند
بازآی دلـبـر خوشه چین عشق گم گشته است
زیـن تـسـکین هِجـر ؛ همدرد معشوق میداند
دل زِ حــریــم مَــودّت دلدار شایـسـته بـدان
انــدازهٔ عــشـقِ او چـو مــاه سـیمین میداند
سیمین پورشمسی
برتری نود کسی را، در ضمیر دارد جمال
آب انگور، می شود، هرگز نمی گردد حلال
رنگ رخساره نمی ماند کسی را تا ابد
می رود روزی تمام این شقایق بر زوال
گر دلی بشکست ترمیمش نباشد هیچ سود
ورنه هر کوزه گری، بند می زند پاره سفال
آدمی تا هست باید بفشارد دست دوست
سنگ پیری می خورد روزی بر عمر نهال
آدم عاقل نمی گیرد به دامانش خطر
گرسنه را از گرسنگی، پیدا شود وهم و خیال
تیره روزی می رود، آخر به فردایی دراز
دست بشکسته همیشه، گردن و باشد وبال
چون زر و سیمی عنایت کرده دادار جهان
فخر فروشی کردنت ،بسیار می دارد سوال
آروزی مرده روشن می شود با یک نگاه
آن که پند خواهد نمی آرد، توجیه و مثال
ما که گفتیم و گذر کردیم، از این راستا
مرغ مرده آرزوی، روبهانست و شغال
منصور نصری
گرکه میشد غصه ها درکنج دل پنهان کنیم
این لب خشکیده ازغم راکمی خندان کنیم
گوشه ای تا میزدیم فریادودردخفته را
تا کمی هم عشق وشیدای خودعریان کنیم
درخفاگم گشته ایم زانوبه سینه دردبه در
مثل امواج خروشان دل دگر طوفان کنیم
سوروسات ما نداردشوروشوق عاشقی
تاکه رازمانده درعمق گلوسامان کنیم
آنچنان غرقیم میان خاطرات گنگ خود
ناگزیریم بی طبیبان زخم دل درمان کنیم
یا دراین دنیای نافرجام وبی معنای خود
کم دگربرعاشقِ دیوانه ای احسان کنیم
رها کردند مرا ازشوروشیدایی
که با غمهای پژمرده، کم شوم درخود
غریبی لانه کرده روی دوش من
میان کوچه وپس کوچه ها حیران
عجب حال وهوایی دارداین شهر
همه منرا فقط دیوانه میخوانند
کنون سردرگریبانم دردنیای وانفسا
ودرتنهایی خودشعرمیسازم
ربودند دین وایمانم
نمیدانم مسجدروکنم یا سوی میخانه
هردوخالی ازعشق وشکوفایی
برای این دل رسوا وافسرده
که عشق وعاشقی راداده بربادم
کریم لقمانی
در کوی خویش همچو غریبان فتاده ام
چون اشک غم ز دیده بدامان فتاده ام
درسینه هست گوهر شایان مرا ولی
چون گنج زر به گوشه ویران فتاده ام
در زیر پتک طعنه بد گوهران کنون
چون سرخ آهنم که به سندان فتاده ام
من اهل دانش و هنرم آه و صد دریغ
اینک به چنگ مردم نادان فتاده ام
حافظ نیم سعدی نیم من فروغی ام
مانند آن دو در غم و حرمان فتاده ام
سما فروغی
زندگی قهوه تلخی است که در کام من است
کوله رنج چو اطلس همره و همزاد من است
آن شرنگ شعر که ریزد به کامم ز جنون
حاصل اشک ها وشام بی خواب من است
شب پایان شد و شمع افسرده ره خواب گرفت
سوختن پروانه به بالین از تن تبدار من است
عاقبت قصه مجنون وبیابان به آخر آمد
آنچه ماند پس از این قصه سودای من است
عبدالمجید پرهیز کار