در بازی زندگی سهم من باختن است

در بازی زندگی سهم من باختن است
می سوزم و پیشه ام ساختن است
با هر که شدم آشنا در باز ی دل
بگذشت وآتشم به جان انداختن است


عبدالمجید پرهیز کار

شمعی که نقش بسته بر شمعدان در خرابه ای

شمعی که نقش بسته بر شمعدان در خرابه ای
شب ها نشسته به بزم رفیقان با حال زار خویش
گرمی بداد و بسوخت در جمع سرخوشان
امروز گردیده نقشی بر سنگ مزار خویش
ما نیز امروز چو شمع مجلس آرای دیگریم
تا کی نقشی زنند ما را ز یادگار خویش


عبدالمجید پرهیز کار

آمد خیال او شبی در کنار ما

آمد خیال او شبی در کنار ما
بگشوده گره بسته ز کار ما
در آن هوای مه آلوده دیدار جانفزا
جاری سرشک شوق از چشم اشکبار ما
دیدار او همه خواب بو د وخیال ولی
بیدار نمود چنان چشم خمار ما
تا بسته بود دیده در آتشش بسوخت
جان وتن همه پریشان شد افکار ما
با گریه گفتمش عمر از برم گذشت
در انتظار تیر ها نشانه شدبه سینه چاکدار ما
به خنده گفت آیم الوعده ز ما وفا
گفتم آئی ولی ،آنگاه بر مزار ما

عبدالمجید پرهیز کار

همه دغدغه هایم فرداست

همه دغدغه هایم فرداست
که بهاران برسد من هنوز بار خزانم بر دوش
کو پیامی که مرا با خبرش شاد کند
خاطرش هست وز عطرش مشامم مدهوش
من که پیوسته اشکم ز مژگان جاری است
گاهی خنده ای ناچار همراه سکوتم پر جوش
چاره کار گریز از تنهائی است بیرون بروم از خود
که مرا سخت آزار دهد بی کلامم خا موش
آه......آرزویم نا گفته از حسم پیداست بهار
از خزان بیزارم برهانم از غم ، نشانم آغوش


عبدالمجید پرهیز کار

ای جان بر ذیغ جان گذر هم نمی کنی

ای جان بر ذیغ جان گذر هم نمی کنی
رفته ای وتأملی با نظر هم نمی کنی
بلوا شده در بوستان با حضور حسن تو
آشفته شد احوال ما وحذر هم نمی کنی
شالوده کرده ام بر آب آشیانه ای محال
سیلابی روان چو ابر بهار خبر هم نمی کنی
در سودای عشق وجان به بازار مکاره ها
کالای خود عیان تو بیخبر ضرر هم نمیکنی
در مصاف احساس وعقل آهی جز صلاح دل
آگهی ز خوف آن ، زیر و زبر هم نمی کنی


عبدالمجید پرهیز کار

ابر میبارد و چشم اشک بار چو او

ابر میبارد و چشم اشک بار چو او
او جدا مانده ز آسمان ومن از یار چو او
ماه از شب جدا ستاره دور گردیده ز ماه
اشک از چشم افتاده ، من از دیده یار چو او
شتر بر دوش برد یار و من اندوه گران
او از بار بنالد واز سفر یار چو او
همه نالند که دور مانده از یار و دیار
ابر و باران وسقف زمین ،من بی یار چو او


عبدالمجید پرهیز کار

پنجره در داغ انتظار بسته مانده است

پنجره در داغ انتظار بسته مانده است
کور سوی چشمها خسته مانده است
دیدار اولین کاشکی هرگز از پنجره نبود
در خاطر پنجره سایه ای نشسته مانده است


عبدالمجید پرهیز کار

تا چشم به هم نهادم رد شد

تا چشم به هم نهادم رد شد
تا پای به دریا گذاردم مد شد
تا دست زدم به آغوشش گیرم
از خواب شدم روبرویم سد شد


عبدالمجید پرهیز کار

من فرو ریخته ام تکیه گاهی نشوم

من فرو ریخته ام تکیه گاهی نشوم
زائری گم شده ام راه به چاهی نشوم
باد پائیز زده است بر بال وپرم
همچو موج متلاطم یکجا گاهی نشوم
شده ام خانه بدوش در این شهر غریب
چشم بندم بر بازی ایام گرد ماهی نشوم
آهی بنشین در خلوتی و گوی با دل حزین
جز این کار نیاید پشت و پناهی نشوم
مگرم تو گشائی ورهانی جان از بدنم
غیر جامه دریدن درمان گناهی نشوم


عبدالمجید پرهیز کار

زندگی قهوه تلخی است که در کام من است

زندگی قهوه تلخی است که در کام من است
کوله رنج چو اطلس همره و همزاد من است
آن شرنگ شعر که ریزد به کامم ز جنون
حاصل اشک ها وشام بی خواب من است
شب پایان شد و شمع افسرده ره خواب گرفت
سوختن پروانه به بالین از تن تبدار من است
عاقبت قصه مجنون وبیابان به آخر آمد
آنچه ماند پس از این قصه سودای من است


عبدالمجید پرهیز کار