ای جان بر ذیغ جان گذر هم نمی کنی

ای جان بر ذیغ جان گذر هم نمی کنی
رفته ای وتأملی با نظر هم نمی کنی
بلوا شده در بوستان با حضور حسن تو
آشفته شد احوال ما وحذر هم نمی کنی
شالوده کرده ام بر آب آشیانه ای محال
سیلابی روان چو ابر بهار خبر هم نمی کنی
در سودای عشق وجان به بازار مکاره ها
کالای خود عیان تو بیخبر ضرر هم نمیکنی
در مصاف احساس وعقل آهی جز صلاح دل
آگهی ز خوف آن ، زیر و زبر هم نمی کنی


عبدالمجید پرهیز کار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.