زندگی قهوه تلخی است که در کام من است

زندگی قهوه تلخی است که در کام من است
کوله رنج چو اطلس همره و همزاد من است
آن شرنگ شعر که ریزد به کامم ز جنون
حاصل اشک ها وشام بی خواب من است
شب پایان شد و شمع افسرده ره خواب گرفت
سوختن پروانه به بالین از تن تبدار من است
عاقبت قصه مجنون وبیابان به آخر آمد
آنچه ماند پس از این قصه سودای من است


عبدالمجید پرهیز کار

آسمان چون دل عشاق باریدن کرد

آسمان چون دل عشاق باریدن کرد
زخمه بر لغزش هر سیم به نالیدن کرد
سر هر ضربه به مشتاق در این شام غمین
ثانیه منتظران را مشتاق بر دیدن کرد
ابر میبارد وچشم من و نغمه ساز
این سه دیوانه به هنگام به آهیدن کرد
هر که را چشم بر خواستن دل گذارد باری
هم چو آهی عمر بر کاهیدن کرد


عبدالمجید پرهیز کار