گره زدی به پای من ، گشودنم نمیشود

گره زدی به پای من ، گشودنم نمیشود
غمی نشسته بر دلم ، زدودنم نمیشود
نه دیرومکتبی روم،رهاشدم بحالِ خود
به سوی قبله روکنم ، سجودنم نمیشود
من ازدیارعاشقی،غمی به خانه برده ام
چنان به ناله سرکنم ، شنودنم نمیشود
چه آفتی فتاده دل،غربیه ام دراین دیار
چرا که بین عاشقان ، فزودنم نمیشود
چکیده ام‌درون خود،چوسروبی قواره ام
فراری ام زدام عشق ، که بودنم نمیشود
گناه من مگر چه بود ،بِجُزجنونِ عاشقی
چنین غضب شدم دگر،ستودنم نمیشود


کریم لقمانی

گرکه میشد غصه ها درکنج دل پنهان کنیم

گرکه میشد غصه ها درکنج دل پنهان کنیم
این لب خشکیده ازغم راکمی خندان کنیم
گوشه ای تا میزدیم فریادودردخفته را
تا کمی هم عشق وشیدای خودعریان کنیم
درخفاگم گشته ایم زانوبه سینه دردبه در
مثل امواج خروشان دل دگر طوفان کنیم
سوروسات ما نداردشوروشوق عاشقی
تاکه رازمانده درعمق گلوسامان کنیم
آنچنان غرقیم میان خاطرات گنگ خود
ناگزیریم بی طبیبان زخم دل درمان کنیم
یا دراین دنیای نافرجام وبی معنای خود
کم دگربرعاشقِ دیوانه ای احسان کنیم

رها کردند مرا ازشوروشیدایی
که با غمهای پژمرده، کم شوم درخود
غریبی لانه کرده روی دوش من
میان کوچه وپس کوچه ها حیران
عجب حال وهوایی دارداین شهر
همه منرا فقط دیوانه میخوانند
کنون سردرگریبانم دردنیای وانفسا
ودرتنهایی خودشعرمیسازم
ربودند دین وایمانم
نمیدانم مسجدروکنم یا سوی میخانه
هردوخالی ازعشق وشکوفایی
برای این دل رسوا وافسرده
که عشق وعاشقی راداده بربادم


کریم لقمانی

خسته ام چون پا توان باتورقصیدن ندارد

خسته ام چون پا توان باتورقصیدن ندارد
انچنان افسرده حالم نای چرخیدن ندارد
عاشقی هم دردبی درمان من شدتا بدانم
اینچنین عاشق شدن شادی وبالیدن ندارد
مثل مجنونی شدم آواره درکوه وبیابان
کم مرابازی بده، دیوانه خندیدن ندارد
غم درونم رخنه کرده، درگلویم لانه دارد
مست ولایعقل میان کوچه ها دیدن ندارد
تشنه ی آبم که شاید ریشه ی عشقم بروید
اسمان خالی شده ازابروباریدن ندارد
عاشقی گفتی عذابت میدهم کم ناله سرکن
این تن دلخسته دیگر تاب نالیدن ندارد


کریم لقمانی

گم شدم در عمق چشمانت عذابم میکند

گم شدم در عمق چشمانت عذابم میکند
گرچه خودمستم ،ولی میل شرابم میکند
کم چنین پیمانه پیمانه برایم می بریز
رنگ ورخسارم ببین ، ساقی خرابم میکند
مثل گل اکنون نشستی پشت پرچین دلم
عطر گیسویت چنان در التهابم میکند
اینچنین بازی مده با ناز و اطوارت مرا
چون فقیری ساده ام در اضطرابم میکند
آه ازاین آغوش گرم اوکه مجنونش شدم
انقدرمست وخمارش گشته خوابم میکند
من که میدانم تهی گردیده او از عاشقی
عاقبت بی عشق وشیدایی جوابم میکند

کریم لقمانی

چقدرسخت است

چقدرسخت است
پیرشدن با خیالت درجوانی
که گم شوی درسکوت تلخ تنهایی!
وبغضی که مهمان گلوست
اماتوان باریدنش نیست!
کاش سیلاب میشد ابردیده
ومیباریدبرآستین خیس ازاشکم
شایدآرام گیردلحظه ای
درنبودنهایت طفل ناآرام ذهنم
که به یغما برده آرامش خیال
وپاورچین پاورچین
آبستن کرده غمهای درونم!


کریم لقمانی

توازحال وهوای این دلِ محزون چه میدانی

توازحال وهوای این دلِ محزون چه میدانی
چنان محبوس خودگشته شده مانندزندانی
مگر دیوانه دل بازی دهند درمجلسِ عشاق
که باری غصه بر دوشش نباشد راه درمانی
نگاهش انتظاری پوچ دو زانو در بغل دارد
ندارد شوق و شادابی ، بغیر ازچشم بارانی
دل ودینش به یغماداده،راه عشق بیحاصل
که غافل از تظاهر بود و این افکار شیطانی
چنان قایق رها گردیده در دریای بی ساحل
شکسته نای امیدش در این امواج طوفانی
کسی اکنون نمیداند از این احوال زارِ او
بغیرازآنکه ویران کرده حالش را به آسانی
رمق رفته ،نه ایمانی ، کجادست دعا گوید
نیابداین دل مجنون دوباره بخت وپیشانی

کریم لقمانی

رهابودم دربرکه هابی قیدوبند

رهابودم دربرکه هابی قیدوبند
امابه دریازدم دل را
میخواستم بشکنم طوفان
ودرآغوش بگیرم امواج !
غافل ندانستم
باقایقی نیمه جان
وپاروشکسته
نمیتوان طی کرداقیانوس را!
اکتون درساحلی بیروح
چشمم به فانوسی
که پت پت کنان خاموش میشود
تا محوکندازچشمانم
درخشش دریارا

کریم لقمانی

رفتم ازپیش تودرغربت تنهایی خویش

رفتم ازپیش تودرغربت تنهایی خویش
چون دراین بازی بازنده دگرماتم وکیش
به کجا گم بشوم تا که نباشد خبرم
که تحمل نکنم این همه اندوه وپریش
خون دل خوردم وافسرده وویرانه شدم
مست ازاین بیخبردی همدم میخانه شدم
گرچه دانم که دل ودین ببردعشق دروغ
آنچنان غرق توبودم که چودیوانه شدم

چونکه دریای توخشکیده وغافل شده دل
که چنین بازیچه ی مجلس ومحفل شده دل
اینک ازحال و هوای تو فراری شده ام
نکندعاشقی و مستی , که عاقل شده دل

کریم لقمانی