مژده یاران که گل از غنچه برون می آید

مژده یاران که گل از غنچه برون می آید
شور و حال خوش ومستی ز درون می آید
نو بهار است و به نوروز دلم گشته ملول
حس عشقی است که با میل فزون می اید
چونکه لاله شکفد در چمن و فصل بهار
با رخی سرخ و چنین با دل خون می آید
یا مقلب چو بگفتم دل من گشت فراخ
کز دلم عشق حسین بیش و فزون می آید
متحول شدم و حال دلم همچو نسیم
چو ز لبها صلوات پیش و کنون می آید
زده ام فالی وگفش که بده مژده به دل
صاحب العصر چو با یار فزون می آید
دل قوی دار نکوئی که فرج نزدیک است
منجی شیعه در این عصر جنون می آید

عباس نکویی

گشته دل تنگ رخت تا که هویدا بشوی

گشته دل تنگ رخت تا که هویدا بشوی
ﮐـﻪ ﺑﯿﺎئی ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾـﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﺩﻝ ﺟﺎ ﺑﺸﻮﯼ

ﺗﻮ ﻓﻘـﻂ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﮐـﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺒﺮﯼ
مست ومجنون کنی وﻗﺼﻪ ﻭ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺸﻮﯼ

ﺍﻧﻘـﻼﺑﯽ ﺷﺪﻩ ﺩرﺳﯿﻨـﻪ از آن غمزه چشم
فتنه ی ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﺸﻮﯼ

ﻣﻦ ﺩﻟـﻢ ﺭﺍ ﺑـﻪ ﺗـﻮ ﺩﺍﺩﻡ به امیـد روزی
چـون مـرا سنگ صبور روز مبا دا ﺑﺸﻮﯼ

شـده ام والـع و شیـدای تـو ای دلبرکم
من زلیخا و تو چون یوسف یکتا بشوی

عشـق یعـنی کـه ز امواج نترسی هر گز
چـون نکـوئی شوی و ﻋﺎﺯﻡ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺸﻮﯼ

عباس نکوئی

نـازنین قـاب دلـم نقشش بـه تصویر تو شد

نـازنین قـاب دلـم نقشش بـه تصویر تو شد
چشم من دیدو دلم صد دل چو درگیر تو شد
در تمنـای وصـالـت عمـر مـن گـردیده صـرف
بیـن کـه آن روح جوانـم عاقـبت پیـر تو شد
دل شد از نـاز و ادایـت والـع و شیـدا چنین
دل شکستنها ولـی بـا میـل و تـدبیـر تو شد
دیشبی دیـدم بـه رویـا رخ زمـا پوشانـده ای
ای دریـغـا خـواب مـن آخـر بـه تعبیر تو شد

غـمـزه و نـاز و ادایـت کـرده دیـوانــه دلــم
تـا دل دیوانـه هـم پـایـش به زنجیـر تو شد
سـاحر چـرخ فلـک اقـبـال مـا را تـاس ریخت
عـاقـبت هـم حال دل در بند و تقدیر تو شد
انـقـدر کــردم صـبـوری در فــراق وصــل تـو
تا دل شیدای من خون گشت و دلگیر تو شد
تـا حجـاب اَز رو بـر آوردی دلم چشمت بدبد
عـاشق چشمـت شـد و اینگونه پاگیر تو شد
سینه ام صـد چـاک دارد از نبـرد عشق و دل
عشـوه و نـاز و ادایت تیغ و شمشیر تو شد
بـر نـکـوئی گـفـتـمش دیـدی ز جـور روزگـار
لغمـه ی عشقت به او؛ آنسان گلوگیر تو شد

عباس نکوئی

چون به وفایت خوشم, ترک وفـا کرده ای

چون به وفایت خوشم, ترک وفـا کرده ای
ایـن روش تـازه چـون, تـازه بـنـا کـرده ای
در طـلـب وصـل تـو, درب هـمـه کـوفتـم
قطع امیدم چنین, زین هـمه جـا کـرده ای
دوش زدست رقیب, باده به دستت رسید
من به خطا رفته ام, یـا تـو خطـا کـرده ای
کـار فـروبستـه ام, بـا تـو گـشایـش بشـد
با گـره ی زلـف خـود, بـاز وچنین کـرده ای
مـن زلـبت صـد هزار, بوسه طلـب داشتم
هـر چه بـه مـن داده ای, وام ادا کرده ای
تـرک وفـا کـردی و, دل بـشـکـستی مــرا
هیچ ندانی چه سـان, جور وجفا کرده ای
بـا خبـر از حـال مـا, هیـچ نکـوئـی مشـو
تـا نکنـد بـا تـو عشق, آنچه بما کرده ای

عباس نکوئی

بخـوانـم بـرایـت, تـرانـه ز عشـق

بخـوانـم بـرایـت, تـرانـه ز عشـق
چـو بوسـه دهی, نوبرانـه ز عشق
دلـم چون بهار از, صفای وجودت
بـرویـد مـرا دل, جـوانـه ز عشـق
به وعـده گـهت گر, نیائی شبی را
بگـیرد دل خـون, بهـانـه ز عشـق
بـه گـاه وصالـت, تـوای دلـربـایم
شوم ذورقـت زین, کـرانه ز عشق
بهشتم نخواهم, چو وصلت برآید
کـه عمـرم شود, جـاودانه ز عشق
بخواند بـه مستی, بسی بلبل دل
ز دل نغـمـه ی, شاعـرانـه ز عشق
نکوئی بخواند, چو بلبل به کویت
بسی نغمه ی, عـاشقـانـه ژ عشق


عباس نکوئی

از بوسه ی لب سوز تو عمرم بـه فنـا رفـت

از بوسه ی لب سوز تو عمرم بـه فنـا رفـت
سوزانـدیم از ریشـه و آهـم بـه هـوا رفـت
ویـروس لـبـت بـر دل دیـوانـه چـو افتـاد
عقـل از سر مـا بـرده و از دیده صفا رفـت
در خـواب شـبی بـاز تـو را دیـدم و قـلـبم
بیـرون شـدش ازسینـه و دنبـال بلا رفـت
از شـوق وصـالـت دل مـا همـچـو قـنـاری
سر گـشته و مستانه نـدانم بـه کـجا رفت
رفـتـی و بـه دل داغ نـهــادی ز فــراغــت

آنچـه بـه دلـم رفته ز تو جـور وجفـا رفت
ای حضـرت معشـوقـه, نکـوئی نگـر اینـک
گفتش که هوایت به دمی زین سرما رفت

عباس نکوئی

روی ز ما گر چه نهان می کنی

روی ز ما گر چه نهان می کنی
عشق به ما بیش عیان می کنی
وعده کـنی وصل و نبـا شد وفا
قیمت این عشق گران می کنی
با سخن و غمزه ی اَبرو و چشم
هـر دل بیمـار جـوان می کنی
هـر مژه ات تیر بلا شد به جان
بـر دلـم آن تیـر روان می کنی
گشته به دنبال دو چشمت دلم

نزد رخت بییش دوان می کنی
سجـده گـهم دامن پاک تو شد
وقت دعاعشق به جان می کنی
گـفت نکـوئی چـه عجب دلـربا
آنچه دلـم گفت همان می کنی

عباس نکوئی

چـون غـزل را گفتنش آغـاز بسـم الله بود

چـون غـزل را گفتنش آغـاز بسـم الله بود
عشقِ بـر معشوق مـا زین مصرع کوتاه بود
بـر لـب و چشم و می ساغر, ثناگویم زحق
این همه تمثیل عشق حق بُد و هم راه بود
بـوسه بر لـب میزنم, مستانه بویم عطر تن
چـون خدا زیـن نیت مـا شـاعران اگاه بود
می نبـوئیم و ننـوشیم و نبـوسیمش ز لب
قـافیـه را گـفتـن اینـگـونـه بـا اکـراه بود
می بنـوشیم و ره بتخـانـه و معبـد رویـم
دل ولی پیوسته بـا عقـل و قلم همراه بود
گـرچه مقصود دلـم از وصل دل جنت بُوَد
عـاقبت هـم شـاعر دل, سوی قربانگاه بود
عشق دل نتوان به جز دلبر نمو دو یار شد
عشقِ بـر بـاری تعـالی مقصد ایـن راه بود
در تغزل گـر نکوئی جز به حق راهی روی
عـاقبـت پـایـان ایـن ره را درون چـاه بود


عباس نکوئی

عـاقبت بینم تـو گشتی عاشـق و شیدای من

عـاقبت بینم تـو گشتی عاشـق و شیدای من
من کـه از دنیـا گـذشتم تـا شـوی دنیای من

شمـع من گـردی و من پروانه ی جانت شوم
زانکـه شـد مهـو جمالـت نـو گـلم, زیبای من

کوی مستان را شراب عشق هر شب داده ای
کی تـو گـردی ساقیم رونـق دهی شبهای من

چشم چـون فیـروزه ات دارد هـزاران تیر زهر
ازهمـان اول نگـاهت گـشته ای سودای من

چشم و ابرو ولبانت گشته چون رنگین کمن
چون شدی زرکوب دل ای خـاتم ومینای من

دل ببـازی عـاقـبت بـر عـشـق سـوزان دلـم
زانکـه آخـر گـشته ای یـاردل و همپـای من

دیده ای آشفته حالـم را بـه وقـت دیدنت؟
گـر شکـافی سینه ام, آیـد برون غوغای من

گـر بتابی بـر نکـوئی مـاه من بینی چه سان
همچو خون رنگ رخم گردیده و سیمای من


عباس نکوئی

از همـه دل کـندم و پیوسته در بند توام

از همـه دل کـندم و پیوسته در بند توام
سالها ای باغ گـل خواهان به پیوند توام
غـرق رویـا میشوم از جذبـه ات ای دلربا
زان لبـان غنـچه ات, مبهـوت لبخند توام
دیـن و ایمان را گـرفتی بـا نگـاه نافذت
زانکـه در عهد تو ام پابند و در بند تو ام
دل شـده سوراخ از تـیـر شـرار چشم تـو

هـمچـو مـرواریـد سفله در گلوبند توام
ایکـه میخندی میان کوچه های عاشقی
درمسیر عطر و این بوی خوش آیند توام
شعـر تـو دل میـبرد از دل مـرا ای دلـربا
مُستَمع, شعر شکرگون زان لب‌ قند توام
حلقه را بـر در بـزن, باشد نکـوئی منتظر
دلـبـرم بیـن روز و شبهـا آرزومنـد تـوام

عباس نکوئی