بیـا عشقت دلم را آتش افروخت

بیـا عشقت دلم را آتش افروخت
که تا صبح قیامت بایدم سوخت
بـبـایـد در ره وصـلـت حبـیـبـم
زمیـن و اسمـان بر یکدگر دوخت
منم ماهی و چشمت برکـه ی دل
وفـا داری ز ماهـی بـایـد آموخت
چـو گـشته سینـه را گنجینه باید
ز کنج عشق تو در سینه اندوخت

شـده عشقـت مـرا تـار و بـبـایـد
ز تار عشق دیبائی بـه تن دوخت
به وقت مرگ دیـدم چون نکوئی
ز عاشق پیشگی درسم بیاموخت

عباس نکوئی

مانده ای در خاطرم, در سینه غوغـا می شود

مانده ای در خاطرم, در سینه غوغـا می شود
عشق گاهی در زمستان هم, شکوفا می شود
من کـه خود جارو کشم, در وادی بیت الغزل
حکـمت شعر و غـزل, گـاهی هویدا می شود
دل تپد در سینه, گـردد بی قـرار و جـان بسر
چون غـزل را گـاه گفتن, نـا شکیبـا می شود
طـاق ابـرو و دوچشـمـان خـمـارت بـرده دل
هـر غـزل از عشق تو, اینسان فریبـا می
شود
جـان به پرواز آیـدش زیـن عشق لـبریز دلـم
چون به گاه خواندنت گوشم سراپا می شود
گـر چـه هجـرانـت مـرا شـاعـر نمـوده لاجرم
بـر دل و بـر دفـترم اینسـان مُـدارا می شود
شاعـران بـر جـرم عاشـق پیشگی, حُکـم فراغ
داده اند از پیـش و, بـا شلاق اجـرا می شود
دل قـوی دار ای نکـوئی و, تغـزل پیشه کـن
ایـن غـزلـهـا عـاقبـت روزی اوستـا می شود

عباس نکوئی

در دل من بیـن جوانه سر زند از عشق تو

در دل من بیـن جوانه سر زند از عشق تو
بلبل جـان سوی لانه پـر کشد از عشق تو
زانکـه چشمت آشیـان مرغ دل کـردی مرا
بلبـل جـانـم تـرانـه سر دهـد از عشـق تو
معـدن عشقـی و تفسیـر رخ جـانـانـه ای
پـاکـی دل را نشانـه دیـدمش از عشق تو
سینـه ات چـون ساحلی بی انتها ای دلربا
خـو گـرفته زین کـرانه ذورقـم با عشق تو
غرق دریـای دلـت گـردیدم و گـشتم فـنـا
چون فسانه بایدم خواندن مرا از عشق تو
اتشی بـر جان فشاندی کـو بسوزانده دلم
سوزدش دل را نکوئی ز آتشی از عشق تو

عباس نکوئی

تـا دکـمه ی پیـراهن عشقـم بـدریدم

تـا دکـمه ی پیـراهن عشقـم بـدریدم
از بنـد دل و آنچـه بـه دل بود رهیدم
دیدم غزل آلوده ی عشق است حبیبم
شکـرانه نمـودم کـه بـه دلـدار رسیدم
می گـفت غـزل دلـبـرکـم از رخ دلـدار
از شعـر و غـزل همچـو غـزالی بِرَمیدم
چون کهنه شرابی غزلش بود بـه ساقر
مـی از قـده آن لـب تـبـدار چشـیـدم
لب وا نکند گرکه مرا در نظرش نیست
بـر قـفـل لـب شـاعـر دلـداده کـلیدم
با هر غزلش بند دلـم پاره شد از عشق
بر گردن خود طوق وصالش بـه امیدم
غُرید نکـوئی چو پلنگی و چنین گـفت
درکوره ی عشق تافته ازجنس حدیدم


عباس نکوئی

چـو نشسته به دلـم خنجر مژگـان امشب

چـو نشسته به دلـم خنجر مژگـان امشب
شدمت وصل تورا دست به دامان امشب
اگـرت رخـصـت وصـلـت دهیـم دلـبـرکـم
شومـت تک تک زلفـان تـو قربـان امشب
چـه کـنم خنـده مستانه و چشمک زدنت
برده این دل, نتوان منکـر وکتمان امشب
حـاجتم نیست دگـر تا کـه بمیـرم زانپس
گـر بگـیرم ز لـبت بوسـه ی پنهـان امشب
گـر تو را سفره تن پهـن و منـم سور چران
نکـنم نعمت خـوان تو, بـه کـفران امشب
ای دل آرام, نـگــیـــرد دلــــم آرام ز تـــو
تـا در آغـوش نـگـیـرم تـن عـریان امشب
زلـف شلاقـی تـو دیـدم و خـواهـم بینـم
تـازیـانـه زدنـت بـر تـن عـریـان امـشـب
بـه در خـانه ی معشـوق نکـوئی گـفتـش
شده یـاغـی دل و بنموده عصیان امشب


عباس نکوئی

خاک بـر سر شد مـرا, زین بازی عشق و دلـم

خاک بـر سر شد مـرا, زین بازی عشق و دلـم
دیده گریان گشته از سودای چشمت با دلم
چشم خـود را کور میباید کنم, تا روح و جان
گـردد آزاد از دغـلـکـاری چـشـمـت, بـا دلـم
منکـه بـودم مهـربـان و بـا, وفـا, ای بی وفـا
از چـه رو هـردم بگـیـری, انتقـامـت از دلـم
دل شـود همـراه تـو چـون میروی از شهرما
گـر شکافی سینه ام بینی به سینه بـی دلـم
فتنه خیزد از دو چشمـانت, ز مژگانت شـرر
می شـود افـزون ز دیدارت, تپشـهـای دلـم
دیـده ات را, دیـده ام دید و, دلم شد مبتلا
دل چو گشتش مبتلا اینگونه شد خون بردلم
شد نکوئی دیده گریان, سینه نـالان و بگفت
بـا کـه گـویـم از جفـایت یـا که از درد دلـم

عباس نکوئی

بـا عشـق تو من زنـده ام, ﺍﺯ خود ﮔـﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ

بـا عشـق تو من زنـده ام, ﺍﺯ خود ﮔـﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ
در بـنـد و در دام تـوام, ﺑـﺎ عـﺸـقت آﺯﺍﺭﻡ مکن
دیدم دو چشم نافذت, گفتم چو مرغی عاشقم
دامـت بنـه جـای دگـر, پـابنـد این دامـم مکن
با چشم مستـت دلـبـرم, دل را ز دل بـردی مـرا
چون دل گرفتـار تو شد, دلـخون و بیمارم مکن
از بـاده ی چشمان خـود, پر کـن مرا ساقر, ولی
زیـن مستی عشقت مرا, بیدار و هوشیارم مکن
در محبس چشمـان تو, هستند خیـل عاشقان
بـردار کـردی عـاشـقـان, حـلاج ایـن دارم مکـن
تـو ساقی میخـانه ای, آتـش بـه آتش دانه ای
ﻣﺴﺘﻢ ﺑـﮕـﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑـﺮﻭ, آتش تـو بـر جانم مکـن
هم پر شرر چشمـان تو, تیر خدنـگ مژگـان تـو
بـا برق چشمانت چنین, آتش بـه دامانم مکـن

چشمان تو شد عشق من, آب لبت جانـان مـن
ای بی وفـا من را جدا, از عشق و جانـانم مکـن
من عاشق رویت شدم,گمگشته ی کویت شدم
بـا وعده و بد عهـدیت, از عشـق بی زارم مکـن
ساقر چو شد خالی ز می, گفتش نکـوئی ساقیا
پـرکـن مـرا ساقـر ز می, بـر من جفا کـاری مکن

عباس نکوئی

من هـمان مستم ز میخـانه خراب آید برون

من هـمان مستم ز میخـانه خراب آید برون
آنچنان مستی که ازچشمش شراب آید برون

دل شده چون کوره زان عشق نهان وآتشین
سنگ خـارا زین دل سوزان مـذاب آید برون

بـا امیـد وصل یـار گـردم روان در کـوی او
کـی دل بـی بنـدارم زیـن سـراب آید برون

سوی کـویش میشوم تا بـاده نوشم ازلـبش
می نشینم در رهـش تـا آن ربـاب آید برون

مـیـبـرد دل از مـن و بـر اسمـان آه جـگـر
آن بت رعـنای من چون بی نقـاب آید برون


چون بـرارم ساغـر دل پیش آن لبـها چنین
سـاغـرم لـبریـز زآن آب طـهـور آیـد بـرون

قـامتم خـم گـشته وگـردیده موهایم سپید
کـی جوال عـمر من زیـن آسیـاب آید برون

مینشینم روزها درمکـتب عشقش چوطـفل
هرسوال از وقت وصلـش بی جواب آید برون

درد دل را باکـه گـویم زانکه همدردی نبود
از دل شیـدائیـم غـم بـی حسـاب آید برون

این غـزل گـفتش نکـوئی با امـید وصل یار
شایـدش اقبـال من چـون آفتـاب آید برون

عباس نکوئی