در خرابه های کور

در خرابه های کور
عشق را گم کرده ام
چاه های نکنده ای که در عمقش
هزار یوسف کنعان انداخته ام
آری خودم
همان که گمان میکند
قلبش کلبهٔ با صفاییست که هر روز عشق را مهمان دارد
میشود در کنج فکر های بی اساسم
پای دار اشهدِ کفر عشق را خواند
زیرزمینِ خانه ام پر از خودم ها هست
آویزان طناب های پوسیده
هر بار یکی از خودم را میکشم
اخرین بار خود هفتهٔ پیشم را کشته ام
میدانید چرا؟
چون خیلی خوشحال بود و خوشحال بودن حکمش اعدام است
نمیدانم چرا ولی خستگی ها حتی وقتی بمیرند
دوباره زنده میشوند
معجزهٔ عیسی من است
مرده زنده شدن های منِ اندوهگین
گاه خودم نمرده دوست دارد بمیرد
از زخم های روح خسته ای که دیگر توان بودن را ندارد
چه برسد به راه رفتن و دوییدن برای بودن
من هم قاتلم
یک قاتل زنجیره ای
که هر بار یکی از خودش هایش را میکشد
انگار واقعا باید کشت تا زنده ماند


امین سرحدی

خنده‌ای لیلی به مجنون کرد و او دیگر نخفت

خنده‌ای لیلی به مجنون کرد و او دیگر نخفت
قلب سنگت هیچ با اوقات ما یاری نکرد

ساعتی گر ما خوشی دیدیم از قبل تو بود
درد من این است من را دید و دلداری نکرد

قوس ابرویش کمانی موی نازک ترکتاز
تیر چشمش ساخت کارم را که بیماری نکرد

موسمی آید ببوسم چون پیامش عشق بود
عشق ما را دید و می‌دانست و او کاری نکرد

امیرحسین کارتولی

گر مرا ازخود بدانی ، حرف شیوا می زنم

گر مرا ازخود بدانی ، حرف شیوا می زنم
قصه هااز دوری تو،شب به نجوا می زنم

ازنگاه خسته ات جان می سپارم باغزل
زخمه ای از سوز دل بر تار دنیا می زنم

خسته از نادیدنت دل گشته بیمار رُخت
بوسه بر چشمان تو گویا به رویا می زنم

بی وفا، وارونه کردی عشق را باصدگره
گرنیایی، روزوشب داد و خدایا می زنم

خون دل خوردم برایت تانشستم منتظر
این دو روز زندگی،حرف از مدارا می زنم

ازتپش های دلم، خون می چکداز دیده ام
هرکجا هستی بیا، بحث ازتقاضا می زنم

در ره دلدادگی، بی من مرو ای بی وفا
در وفایت آتشی بر اهل معنا میزنم


معصومه حیدرپور

هر شب هراسان از خواب میپرد

هر شب
هراسان از خواب میپرد
با خنجری در دستان سردش
مرده است
اما معنای مرگ را نمیداند
التماس شکنجه
از زخم های ناخورده اش فوران میکند
فریاد میزند
آنقدر شکنجه کنید
زخم های سبز مرا
تا از شکنجه خود رهایی یابم


محمد مهدی تاجیک سعیدی

شب و باران و تنهایی ، نماندی و کم آوردم

شب و باران و تنهایی ، نماندی و کم آوردم
سکوت تلخ قلبم را، نخواندی و کم آوردم
بیا با من بمان امشب ، نگو وقت دگر شاید
ببافم عطر مویت را، نماندی و کم آوردم
تو بارانی و میخواهم تمنایت کنم اما
چنان خشکیده لب هایم، که آهم را کم آوردم
چه دریایی که میدانی گرفتارت شدم اما
چه بیهوده به امواجم رساندی و کم آوردم
صدای قلب من بی تو ، کنار درد و غم پوسید
مرا به قعر یک طوفان، کشاندی و کم آوردم
تو آن آغاز بی پایان شبیه بی کران هستی
برایم شعر چشمت را، نخواندی و کم آوردم
میان دره ی خشمت،پلنگی نیمه جان هستم
به چشمم آسمانت را،نشاندی و کم آوردم
بهار و آشیانم باش اگرچه گریه هایم را
به پاییز وشب و زندان رساندی و کم آوردم


شهلا گرگانی

گاهی گذر ایام

گاهی گذر ایام
آنقدر زیبا می گذرد
که در باور و انکارش، می مانی
گاه قلب و منطق
هم مسیر خواهند شد
وقتی حسن ختام، ختم به توست

مهدیه پاهنگ

آخر به سرم زد بروم از پیشَت

آخر به سرم زد بروم از پیشَت
آخر دل بی تاب و تبم در پیشَت
آخر به سخن گفتنَت عادت کردم
آخر دل پر مهر عبادت کردم
آخر نشد از یاد دلم دور شوی
آخر به خدا هم ره و هم روح شوی
آخر تو بگو لیلی و مجنون چه بود
من در نظرت لیلی و مجنون شوم


روژان کردستانی

چشم کالم چشم مشکی دوست داشت ..

چشم کالم چشم مشکی دوست داشت ..
رنگ زردم ، سبزه رویی میشناخت
دست سردم ، گرمی دستت بخواست ..
قلب گرمم، سردی قلبت بکاست ..
موی مواجم ، به موی صاف تو آغشته ماند .
بوی عطرت برتنم شعر خداست ..
گریه ات باران ِپاییزی ،بدون ادعاست ..
آفتاب عشق تو سوزان و مرگ سایه هاست


معصومه دهقانی