شب و باران و تنهایی ، نماندی و کم آوردم

شب و باران و تنهایی ، نماندی و کم آوردم
سکوت تلخ قلبم را، نخواندی و کم آوردم
بیا با من بمان امشب ، نگو وقت دگر شاید
ببافم عطر مویت را، نماندی و کم آوردم
تو بارانی و میخواهم تمنایت کنم اما
چنان خشکیده لب هایم، که آهم را کم آوردم
چه دریایی که میدانی گرفتارت شدم اما
چه بیهوده به امواجم رساندی و کم آوردم
صدای قلب من بی تو ، کنار درد و غم پوسید
مرا به قعر یک طوفان، کشاندی و کم آوردم
تو آن آغاز بی پایان شبیه بی کران هستی
برایم شعر چشمت را، نخواندی و کم آوردم
میان دره ی خشمت،پلنگی نیمه جان هستم
به چشمم آسمانت را،نشاندی و کم آوردم
بهار و آشیانم باش اگرچه گریه هایم را
به پاییز وشب و زندان رساندی و کم آوردم


شهلا گرگانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.